داستان

#داستان
سلام میخوام یکی از خاطره هامو براتون بگم که واقعیت داره.....
حدود یک یا دوماه پیش بود من توی خونمون تنها بودم
مامان بابام رفته بودن خرید
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یکی از چراغا نواسان کرد و برقا رفت
من رفتم سراغ منبع برق خونمون تا ببین میتونم روشنش کنم
در منبعو باز کردم
خیلی تاریک بود
رفتم چراغ قوه بیارم....
وقتی برگشتم دیدم در منبع بسته شده بازش کردم دوباره
بعد چراغ قوه از دستم ول شد
میخواستم ورش دارم که یه دفعه نفس تنگی گرفتم
انگار یکی داشت از پشت منو خفه میکرد
یه بسم الله گفتم ولم کرد سریع پشتم و نگاه کردم
یه چیز سفید با موهای قرمز و چشمای خونی دروغ هم نمیگم
داشتم از ترس میمردم
تو اوج شوک بودم
شروع کردم به آیة الکرسی خوندن
که در زنگ زد
درو باز کردم مامان بابام بودن
دیدن رنگم پریده منو خوابوندن روی تختم
بعد حالم خوب شد ماجرا رو بهشون گفتم
اما اونا باور نکردن
ولی واقعا اون اونجا بود.....
دیدگاه ها (۵)

#داستانمن علیرضا هستم و داستانی رو میگم براتون که برای داییم...

شعر نفرین شده🙈 شعر جهنم تومینو یک شعر نفرین شده است.جهنم توم...

@داستانسالها پیش وقتی که بچه بودم اتفاق جالبی افتاد واون این...

میخوام یه داستانی براتون بگمحدود ده سال پیش ما یه خونه توی ز...

پارت هدیهپارت چهارم خدایی این کی بود؟اصلا ولش رفتم تو مامانم...

پارت بیستو هفتمرفتم و داخل شدم مامانم:الهی فداتشم اومدی!نمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط