رز مشکی من
رز مشکی من
part 6
ویو ا.ت: تا شب نمی تونستم منتظر بمونم،
سعی میکردم خودمو با چیزای دیگه مشغول کنم تا زود بگذره،نقاشی کشیدم،داشتم با بوم نقاشی یه لیسا رو می کشیدم،بعدش یهو ساعت رو نگاه کردم،وای ⁸ و نیم بود،یهو سریع سریع بوم هارو جمع کردم و رفتم یه دوش ¹⁰ مینی گرفتم،کت و شلوار پوشیده بودم (حوصله ندادم توضیح بدم چجوری بود) و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و رفتم اون رستوران...
صندوق دار: ببخشید مشکلی پیش اومده؟
ا.ت:بله،ببخشید خانم مانوبان اینجا یه میز رزرو کرده بود،شماره ی میز چند بود...
صندوق دار:عاها بله،ایشون همه ی صندلی های رستوران رو رزور کردن،اگه اشتباه نکنم شماره ی ۸ بود.
ویوی ا.ت: یا حضرت پشم،همه ی رستوران رو روزر کرده،آب دهنم رو قورت دادم و کتم رو صاف کردم و رفتم به سمت میز،لیسا رو دیدم که واسم دست تکون میداد،لبخند زدم و رفتم پیشش.
لیسا:اومدی بلخره؟(میدونم اشتباه نوشتم)
ا.ت :اوه،آره،داشتم....(یادم اومد نباید بش بگه که نقاشی ش رو کشیده) داشتم...
(بهونه ای ندارم بچم)
لیسا:چی می خوری برات بیارن؟سون دائه می خوری؟ ( این اسم رو از خودم در نیوردم)
ا.ت :آ...آره...می خورم...
ویو لیسا:به گارسون گفتیم واسمون غذا رو بیاره،انگار خیلی ا.ت استرس داشت،دستاش می لرزید،وقتی گارسون غذا رو اورد آروم آروم شروع کردیم به خوردن.
لیسا: گرلم.
ا.ت: لیسا.
لیسا:اول تو بگو.
ا.ت: یه چیزی ....ذهن منو درگیر کرده،نمی دونم چجوری بگم...
لیسا:بگو،خجالت نکش.
ا.ت: عام.... ببین تو... چرا...منو...به فرزندی قبول کردی؟
لیسا:(چاپ استیک رو گذاشت روی میز و گلوش رو صاف کرد) خب...منم می خواستم راجب همین باهات صحبت کنم...دو دل بودم که از کجا شروع کنم،خب...ببین...
ا.ت:(با دندون هاش لب خودشو گاز می زد و منتظر بود که چی میگه).
لیسا: نمی دونم یادته یا نه.
ا.ت: چی رو؟
لیسا:وقتی که ۱۱ سالت بود و من تقریبا ۲۲ سالم بود، تورو موقعی که تنها بودی دیدم،داشتی...گریه می کردی....رفتم پیشت و ازت پرسیدم که چته،ولی تو جوابی ندادی و رفتی...چن ساعت بعد من توی جاده بودم،اصلا حواسم به ماشینا نبود،ماشینی که میخواست به من بزنه...⁵ سانت هم باهام فاصله نداشت،یهو تو اومدی و منو هول دادی اون طرف،من بلافاصله بی هوش شدم،وقتی به هوش اومدم گفتن که ندیدن که تو کجا رفتی،میدونی....از اون موقع....چقد دنبالت بودم،به ۱۰۰۰ نفر پول می دادم که تو رو پیدا کنن،ولی همشون دروغ می گفتن که تورو می شناختن...
ا.ت:(شکه شده بود) پس تو...همون دختر بودی....عاها،یادم اومد...
لیسا:خوبه، بعد از اون موقع تا چن ماه پیش بیخیال تو شدم،چن ماه پیش تورو دیدم،موقعی که بارون بود تو روی زمین نشسته بودی و طبق معمول گریه می کردی،شک داشتم که تو بودی و وقتی میخواستم بیام پیشت دیگه اونجا نبودی.
بای...
part 6
ویو ا.ت: تا شب نمی تونستم منتظر بمونم،
سعی میکردم خودمو با چیزای دیگه مشغول کنم تا زود بگذره،نقاشی کشیدم،داشتم با بوم نقاشی یه لیسا رو می کشیدم،بعدش یهو ساعت رو نگاه کردم،وای ⁸ و نیم بود،یهو سریع سریع بوم هارو جمع کردم و رفتم یه دوش ¹⁰ مینی گرفتم،کت و شلوار پوشیده بودم (حوصله ندادم توضیح بدم چجوری بود) و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و رفتم اون رستوران...
صندوق دار: ببخشید مشکلی پیش اومده؟
ا.ت:بله،ببخشید خانم مانوبان اینجا یه میز رزرو کرده بود،شماره ی میز چند بود...
صندوق دار:عاها بله،ایشون همه ی صندلی های رستوران رو رزور کردن،اگه اشتباه نکنم شماره ی ۸ بود.
ویوی ا.ت: یا حضرت پشم،همه ی رستوران رو روزر کرده،آب دهنم رو قورت دادم و کتم رو صاف کردم و رفتم به سمت میز،لیسا رو دیدم که واسم دست تکون میداد،لبخند زدم و رفتم پیشش.
لیسا:اومدی بلخره؟(میدونم اشتباه نوشتم)
ا.ت :اوه،آره،داشتم....(یادم اومد نباید بش بگه که نقاشی ش رو کشیده) داشتم...
(بهونه ای ندارم بچم)
لیسا:چی می خوری برات بیارن؟سون دائه می خوری؟ ( این اسم رو از خودم در نیوردم)
ا.ت :آ...آره...می خورم...
ویو لیسا:به گارسون گفتیم واسمون غذا رو بیاره،انگار خیلی ا.ت استرس داشت،دستاش می لرزید،وقتی گارسون غذا رو اورد آروم آروم شروع کردیم به خوردن.
لیسا: گرلم.
ا.ت: لیسا.
لیسا:اول تو بگو.
ا.ت: یه چیزی ....ذهن منو درگیر کرده،نمی دونم چجوری بگم...
لیسا:بگو،خجالت نکش.
ا.ت: عام.... ببین تو... چرا...منو...به فرزندی قبول کردی؟
لیسا:(چاپ استیک رو گذاشت روی میز و گلوش رو صاف کرد) خب...منم می خواستم راجب همین باهات صحبت کنم...دو دل بودم که از کجا شروع کنم،خب...ببین...
ا.ت:(با دندون هاش لب خودشو گاز می زد و منتظر بود که چی میگه).
لیسا: نمی دونم یادته یا نه.
ا.ت: چی رو؟
لیسا:وقتی که ۱۱ سالت بود و من تقریبا ۲۲ سالم بود، تورو موقعی که تنها بودی دیدم،داشتی...گریه می کردی....رفتم پیشت و ازت پرسیدم که چته،ولی تو جوابی ندادی و رفتی...چن ساعت بعد من توی جاده بودم،اصلا حواسم به ماشینا نبود،ماشینی که میخواست به من بزنه...⁵ سانت هم باهام فاصله نداشت،یهو تو اومدی و منو هول دادی اون طرف،من بلافاصله بی هوش شدم،وقتی به هوش اومدم گفتن که ندیدن که تو کجا رفتی،میدونی....از اون موقع....چقد دنبالت بودم،به ۱۰۰۰ نفر پول می دادم که تو رو پیدا کنن،ولی همشون دروغ می گفتن که تورو می شناختن...
ا.ت:(شکه شده بود) پس تو...همون دختر بودی....عاها،یادم اومد...
لیسا:خوبه، بعد از اون موقع تا چن ماه پیش بیخیال تو شدم،چن ماه پیش تورو دیدم،موقعی که بارون بود تو روی زمین نشسته بودی و طبق معمول گریه می کردی،شک داشتم که تو بودی و وقتی میخواستم بیام پیشت دیگه اونجا نبودی.
بای...
۵.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.