رز مشکی من
رز مشکی من
part 5
(واقعا خوشحالم کردین که گفتین پارت بعدی رو بنویسم،عاشقتونم..❤💗)
ویو ا.ت: صب از خواب پاشدم،سرم خیلی درد می کرد، انگار توی اتاق بودم ،نمی دونستم کجا بود،روی تخت نشستم،لباسم بوی الکل می داد...اینش حالم رو به هم می زد، از تو اتاق اومدم بیرون، انگار شب رو خونه ی تهیونگ خوابیده بودم،جنی از یه در دیگه اومد بیرون...
جنی:آییی سرمممم.
ا.ت: جنی من دیشب...سوجو خوردم؟
جنی:بد جور هم...اینقد خوردی که چیزی یادت نمی آد.
ا.ت: خب....چرا سوجو خوردم؟اصن با عقل جور در نمی آد.
جنی:فک کردی آبه،تا ته زدی خورد(خمیازه کشید) هنوزم خوابم میاد.
ا.ت: لیسا کجاس؟
جنی: رفت خونه...دیشب چیزی نخورد،اون رزی و جیسو رفتن خونه...
تهیونگ:بیدار شدین؟
جنی:تهیونگااا.
تهیونگ:چیهههه؟
جنی:گشنمه،زود باش یچیزی درست کن.
تهیونگ:درست کردم،بیاین بخورین.
ویو ا.ت: موقع صبحونه دلم نمی خواست چیزی بخورم،با غذام بازی می کردم،داشتم به این فک می کردم که چرا...چرا منو باید به فرزندی قبول کنن؟چرا چیکیتا یا آهیون که بهشون لقب بچشون رو میدن قبول نکردن؟
من که...چیزی نیستم،اینو...باید به کی میگفتم؟ به لیسا؟شاید اون بتونه بم بگه چرا...
جنی:یا،چرا چیزی نمی خوری؟
ا.ت: راستش...(واسه گوشیش پیام اومد).
پیام:(لیسا بود) های گرلم،لیسام،امروز تا ساعت ۹ بیرونم،۹ یکی رو میفرستم دنبالت بیاردرت رستوران(حالا یه اسمی)....اونجا منتظرتم،ظرف شام دعوت مامی شدی...بای...
ویوی ا.ت: خوشحال شدم،یه فرصت بود که این سوال رو ازش بپرسم،سریع پاشدم و رفتم بیرون...خیلی جنی ازم سوال کرد که چمه،ولی چیزی نگفتم. توی پارک قدم میزدم خودم تنهایی،که اون زنو دیدم،همون زن که منو فروخت، یه سیگار دستش بود و فقط داشت می خندید،نمی خواستم منو ببینه،چون باز سوال پیچم میکنه که چرا واسش سوجو نگرفتم،برا همین راهمو کج کردم و رفتم گیتار هایی که مغازه ی "زنده باد موسیقی" تو ویترین میزاشت رو نگاه می کردم...⁵ دقیقه بعد هم رفتم خونه...
(این پارت خیلی کم بود،حوصله نداشتم،بای تا پارت بعد)
part 5
(واقعا خوشحالم کردین که گفتین پارت بعدی رو بنویسم،عاشقتونم..❤💗)
ویو ا.ت: صب از خواب پاشدم،سرم خیلی درد می کرد، انگار توی اتاق بودم ،نمی دونستم کجا بود،روی تخت نشستم،لباسم بوی الکل می داد...اینش حالم رو به هم می زد، از تو اتاق اومدم بیرون، انگار شب رو خونه ی تهیونگ خوابیده بودم،جنی از یه در دیگه اومد بیرون...
جنی:آییی سرمممم.
ا.ت: جنی من دیشب...سوجو خوردم؟
جنی:بد جور هم...اینقد خوردی که چیزی یادت نمی آد.
ا.ت: خب....چرا سوجو خوردم؟اصن با عقل جور در نمی آد.
جنی:فک کردی آبه،تا ته زدی خورد(خمیازه کشید) هنوزم خوابم میاد.
ا.ت: لیسا کجاس؟
جنی: رفت خونه...دیشب چیزی نخورد،اون رزی و جیسو رفتن خونه...
تهیونگ:بیدار شدین؟
جنی:تهیونگااا.
تهیونگ:چیهههه؟
جنی:گشنمه،زود باش یچیزی درست کن.
تهیونگ:درست کردم،بیاین بخورین.
ویو ا.ت: موقع صبحونه دلم نمی خواست چیزی بخورم،با غذام بازی می کردم،داشتم به این فک می کردم که چرا...چرا منو باید به فرزندی قبول کنن؟چرا چیکیتا یا آهیون که بهشون لقب بچشون رو میدن قبول نکردن؟
من که...چیزی نیستم،اینو...باید به کی میگفتم؟ به لیسا؟شاید اون بتونه بم بگه چرا...
جنی:یا،چرا چیزی نمی خوری؟
ا.ت: راستش...(واسه گوشیش پیام اومد).
پیام:(لیسا بود) های گرلم،لیسام،امروز تا ساعت ۹ بیرونم،۹ یکی رو میفرستم دنبالت بیاردرت رستوران(حالا یه اسمی)....اونجا منتظرتم،ظرف شام دعوت مامی شدی...بای...
ویوی ا.ت: خوشحال شدم،یه فرصت بود که این سوال رو ازش بپرسم،سریع پاشدم و رفتم بیرون...خیلی جنی ازم سوال کرد که چمه،ولی چیزی نگفتم. توی پارک قدم میزدم خودم تنهایی،که اون زنو دیدم،همون زن که منو فروخت، یه سیگار دستش بود و فقط داشت می خندید،نمی خواستم منو ببینه،چون باز سوال پیچم میکنه که چرا واسش سوجو نگرفتم،برا همین راهمو کج کردم و رفتم گیتار هایی که مغازه ی "زنده باد موسیقی" تو ویترین میزاشت رو نگاه می کردم...⁵ دقیقه بعد هم رفتم خونه...
(این پارت خیلی کم بود،حوصله نداشتم،بای تا پارت بعد)
۴.۷k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.