-پیوند عشق و نفرت-
-پیوند عشق و نفرت-
-1- بعد از اینکه لیوان ها رو پر از قهوه کرد، سینی رو برداشت و به سوی دفتر رئیسش رفت.
ا/ت: بیام تو، رئیس؟
کوکو، نگاهی به دختری که روی پایش نشسته بود کرد.
اون دختر ( هارونا ): بذار بلند شم
کوکو: نه همین جا بشین، دلم می خواد حرص بخوره
هارونا: اخه چرا انقد بدت میاد ازش؟
کوکو: نمیدونم...
ا/ت: رئیس؟
کوکو: بیا
ا/ت، سینی رو گذاشت روی میز و نگاهی به دختری که روی پای رئیسش نشسته بود کرد.
ا/ت: نوش جان
بعد، دختر سریع از دفتر خارج شد و سمت آشپزخونه رفت.
از زبان ا/ت *
اون دختره کی بود؟ باز هم رفته مخ یکی دیگه رو زده؟ مثلا فکر کرده من میسوزم؟
من تا همین دو ماه پیش دوست دخترش بودم. *بغض*
اره، شاید ناراحت بشم، ولی بر نمی گردم!
خودش میدونه من مادر پدری ندارم، دوستی ندارم، تازه یه ساله اومدم توکیو، ولی اون کارو باهام کرد...
فلش بک به زمان دعوا و کات ا/ت و کوکو*
ا/ت: کوکو ببخشید عذر می خوام...
کوکو: چی میگی؟؟ چرا چرت و پرت میگی؟؟
فقط خفه شو و از خونم برو بیرون!
ا/ت: کوکو تو الان فقط عصبانی هستی. اروم باش
کوکو: گفتم گمشو بیرون! (داد)
ا/ت: خ...خیلی خب...
وسایلم رو جمع کردم و رفتم. بعد اینکه منو به خودش وابسته کرد، منو اینطوری ول کرد. چرا اینطوری شد ؟ (گریه)
خیلی خب. منم سعی می کنم فراموشش کنم...
زمان حال*
بعد اون اتفاق، سریع به تنها دوستم زنگ زدم و ازش خواستم کاری کنه که منم اونجایی که کار می کنه به عنوان آبدارچی و خدمتکار، استخدام شم.
و از قضا اونجایی که کار می کنه شرکت کوکو درومد.
ولی عیب نداره، باهاش کنار اومدم.
-1- بعد از اینکه لیوان ها رو پر از قهوه کرد، سینی رو برداشت و به سوی دفتر رئیسش رفت.
ا/ت: بیام تو، رئیس؟
کوکو، نگاهی به دختری که روی پایش نشسته بود کرد.
اون دختر ( هارونا ): بذار بلند شم
کوکو: نه همین جا بشین، دلم می خواد حرص بخوره
هارونا: اخه چرا انقد بدت میاد ازش؟
کوکو: نمیدونم...
ا/ت: رئیس؟
کوکو: بیا
ا/ت، سینی رو گذاشت روی میز و نگاهی به دختری که روی پای رئیسش نشسته بود کرد.
ا/ت: نوش جان
بعد، دختر سریع از دفتر خارج شد و سمت آشپزخونه رفت.
از زبان ا/ت *
اون دختره کی بود؟ باز هم رفته مخ یکی دیگه رو زده؟ مثلا فکر کرده من میسوزم؟
من تا همین دو ماه پیش دوست دخترش بودم. *بغض*
اره، شاید ناراحت بشم، ولی بر نمی گردم!
خودش میدونه من مادر پدری ندارم، دوستی ندارم، تازه یه ساله اومدم توکیو، ولی اون کارو باهام کرد...
فلش بک به زمان دعوا و کات ا/ت و کوکو*
ا/ت: کوکو ببخشید عذر می خوام...
کوکو: چی میگی؟؟ چرا چرت و پرت میگی؟؟
فقط خفه شو و از خونم برو بیرون!
ا/ت: کوکو تو الان فقط عصبانی هستی. اروم باش
کوکو: گفتم گمشو بیرون! (داد)
ا/ت: خ...خیلی خب...
وسایلم رو جمع کردم و رفتم. بعد اینکه منو به خودش وابسته کرد، منو اینطوری ول کرد. چرا اینطوری شد ؟ (گریه)
خیلی خب. منم سعی می کنم فراموشش کنم...
زمان حال*
بعد اون اتفاق، سریع به تنها دوستم زنگ زدم و ازش خواستم کاری کنه که منم اونجایی که کار می کنه به عنوان آبدارچی و خدمتکار، استخدام شم.
و از قضا اونجایی که کار می کنه شرکت کوکو درومد.
ولی عیب نداره، باهاش کنار اومدم.
۸.۴k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.