🔥 تلافی ویرانگر🔥
🔥#تلافی_ویرانگر🔥
#Part22
وقتی نگاه ناباور و خشمگین سیترا روم چرخید، میخاستم گم و گور بشم. آب دهنم رو قورت دادم و دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم، اما صدای بم و جذابی مانعم شد: آلفا جم اینجا چه خبره؟
اولین بار بود از حضور یونگی انقدر خوشحال میشدم!
سیترا با خشم به یونگی نگاه کرد و لب گزید تا چیزی نگه.
بلند شد و رو به گرگ ها گفت: تا دم عمارت ببرینش.
تهیونگ به سختی بلند شد و نگاه خصمانه ای به سیترا کرد: این برخورد رو فراموش نمیکنم.
سیترا غرید: همین که داری زنده از اینجا میری بیرون، خودش کلیه، بهتره هر وقت رفتی کلیسا منو دعا کنی!
گرگ سیاه تنه ای به تهیونگ زد و تهیونگ با ترسی که سعی داشت پنهانش کنه از عمارت رفت بیرون!
به محض خروجشون، سیترا انگشتش رو سمتم گرفت: دعا کن...فقط دعا کن والری، دعا کن که از طبقه بالا سالم برنگردم پایین!
وحشتزده برای کمک به لارا و لیسا نگاه کردم، اما اونا هم اخم داشتن و مثل مجرم نگاهم میکردن!
سیترا به سرعت رفت طبقه بالا، یونگی نگاه زهر داری بهم انداخت و دنبالش رفت.
لارا: باورم نمیشه انقدر احمق بوده باشی!
سرم رو تکون دادم: من نمیدونستم نباید کسی رو راه بدم، قسم میخورم!
لارا اخم کرد: مگه بهت نگفتم که ورود مردا به این عمارت ممنوعه؟
اهی کشیدم: من فکر کردم چون اون شریکمونه....
با وحشت به دخترا نگاه کردم: حالا چی میشه؟
یکی از دختر کره ای ها دست به سینه شد: تنبیه میشی، تو کل تاریخ این عمارت، کسی همچین اشتباه احمقانه ای انجام نداده!
با اضطراب نشستم زمین: چجور تنبیهی؟
لیسا با دردمندی نگاهم کرد: بهش فکر نکن، الفاجم درک میکنه!
اما میدونستم داره دروغ میگه تا منو اروم کنه!
حدودا نیم ساعت بعد، با صدای قدم های محکم سیترا از جا پریدم.
هرگز تو عمرم انقدر عصبی ندیده بودمش! یونگی تقریبا دنبالش میدویید: سیترا، صبر کن دختر...سیتراا...
سیترا بی تثجه به یونگی اومد سمتم و محکم یقم رو گرفت و تو صورتم غرید: تو عمارت من، به الفای اعظم توهین کردی، در رو برای یه مرد غریبه باز کردی، راهش دادی تو، باهاش لاس زدی...
پوزخندی زد: اگه دیر تر می اومدم احتمالا یه بچه هم تو بغلت بود هوم؟
اب دهنم رو قورت دادم: قسم میخورم من....
ـــ خفهههه شوووو دروغ میگی، مثل سگ دروغ میگی...
یقم رو ول کرد و هلم داد: من گرگ تربیت کردم، اما سگی شدی که دست صاحب خودشو گاز میگیره.
... ادامه دارد...
#Part22
وقتی نگاه ناباور و خشمگین سیترا روم چرخید، میخاستم گم و گور بشم. آب دهنم رو قورت دادم و دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم، اما صدای بم و جذابی مانعم شد: آلفا جم اینجا چه خبره؟
اولین بار بود از حضور یونگی انقدر خوشحال میشدم!
سیترا با خشم به یونگی نگاه کرد و لب گزید تا چیزی نگه.
بلند شد و رو به گرگ ها گفت: تا دم عمارت ببرینش.
تهیونگ به سختی بلند شد و نگاه خصمانه ای به سیترا کرد: این برخورد رو فراموش نمیکنم.
سیترا غرید: همین که داری زنده از اینجا میری بیرون، خودش کلیه، بهتره هر وقت رفتی کلیسا منو دعا کنی!
گرگ سیاه تنه ای به تهیونگ زد و تهیونگ با ترسی که سعی داشت پنهانش کنه از عمارت رفت بیرون!
به محض خروجشون، سیترا انگشتش رو سمتم گرفت: دعا کن...فقط دعا کن والری، دعا کن که از طبقه بالا سالم برنگردم پایین!
وحشتزده برای کمک به لارا و لیسا نگاه کردم، اما اونا هم اخم داشتن و مثل مجرم نگاهم میکردن!
سیترا به سرعت رفت طبقه بالا، یونگی نگاه زهر داری بهم انداخت و دنبالش رفت.
لارا: باورم نمیشه انقدر احمق بوده باشی!
سرم رو تکون دادم: من نمیدونستم نباید کسی رو راه بدم، قسم میخورم!
لارا اخم کرد: مگه بهت نگفتم که ورود مردا به این عمارت ممنوعه؟
اهی کشیدم: من فکر کردم چون اون شریکمونه....
با وحشت به دخترا نگاه کردم: حالا چی میشه؟
یکی از دختر کره ای ها دست به سینه شد: تنبیه میشی، تو کل تاریخ این عمارت، کسی همچین اشتباه احمقانه ای انجام نداده!
با اضطراب نشستم زمین: چجور تنبیهی؟
لیسا با دردمندی نگاهم کرد: بهش فکر نکن، الفاجم درک میکنه!
اما میدونستم داره دروغ میگه تا منو اروم کنه!
حدودا نیم ساعت بعد، با صدای قدم های محکم سیترا از جا پریدم.
هرگز تو عمرم انقدر عصبی ندیده بودمش! یونگی تقریبا دنبالش میدویید: سیترا، صبر کن دختر...سیتراا...
سیترا بی تثجه به یونگی اومد سمتم و محکم یقم رو گرفت و تو صورتم غرید: تو عمارت من، به الفای اعظم توهین کردی، در رو برای یه مرد غریبه باز کردی، راهش دادی تو، باهاش لاس زدی...
پوزخندی زد: اگه دیر تر می اومدم احتمالا یه بچه هم تو بغلت بود هوم؟
اب دهنم رو قورت دادم: قسم میخورم من....
ـــ خفهههه شوووو دروغ میگی، مثل سگ دروغ میگی...
یقم رو ول کرد و هلم داد: من گرگ تربیت کردم، اما سگی شدی که دست صاحب خودشو گاز میگیره.
... ادامه دارد...
۲.۲k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.