🔥 تلافی ویرانگر🔥
🔥#تلافی_ویرانگر🔥
#Part23
اب دهنم رو قورت دادم، یعنی سیترا از کجا فهمیده بود؟
سیترا: ببرینش.
لارا: اما آلفا جم....
سیترا گلدون کرستالی رو میز رو برداشت و کوبیدش کنار من: از جلو گشمام گمشووو.
به دورم که پر از شیشه خورده شده بود نگاه کردم و گریم گرفت: سیتــ...سیترا... چــرا...
تحدیدوارانه نگاهم کرد: جرعت نکن باهام حرف بزنی، لارا، ببرش هزارتو ته عمارت.
پوزخند زد: ببینم بازم دل و جرعت داری یا نه!
نمیفهمیدم چی میگه، منظورش از هزارتو رو درک نمیکردم...
اما وقتی لارا بلندم کرد و گرگ ها دوباره وارد عمارت شدن، فهمیدم چیز خوبی در انتظارم نیست!
لیسا خودش رو بهم رسوند: ناراحت نباش، تو خیلی قوی و شجاعی از پسش برمیای.
اشکامو پاک کردم: از پس چی؟ منو کجا میبرین؟
لارا در حالی که منو به سمت جنگل انبوه و تیره پشت عمارت عظیم هدایت میکرد با جدیت گفت: یه هزارتو اینجا ساخته شده، الفاجم دستور ساختش رو داد تا دشمناشو زجر کش کنه...و همینطورم تنبیهی برای افراد خاطیه، میری تو هزار تو، و تا صبح فرصت داری راهتو پیدا کنی، وگرنه...
اب دهنم رو قورت دادم: وگرنه چی؟
لیسا با ناراحتی جواب داد: وگرنه یعنی مردی و کسی حتی دنبال جنازت نمیاد!
با گیجی لب زدم: اخه چرا باید بمیرم؟ یه روز گشنگی که کسی رو نمیکشه!
لارا: نکته همین جاست، تو هزارتو تنها نیستی!
خواستم منظورش رو بپرسم اما قبلش دو گرگ غول پیکر از کنارم رد شدن و وارد هزارتویی شدن که دیواراش با وجود اینکه فولادی بود، اما از شاخ و برگ انبوه درختا پوشیده شده بود!
با وحشت دست لیسا رو چنگ زدم: من با این دو تا هیولا باید تو هزارتو باشم؟ شوخیت گرفته؟ منو تیکه پاره میکنن!
صدای محکم سیترا لرزه به تنم انداخت: چه بهتر، گرگی که به الفاش خیانت کنه کمترین سزاش مرگه!
رفتم سمت سیترا: من دختر عموتم، چطور دلت میاد این کار رو باهام بکنی؟
سرش رو تکون داد: همین بیشتر منو اتیش میزنه!
چشمام جوشید: اما من زنده بیرون نمیام!
کلاف کاموای قرمزی رو پرت کرد سمتم: برای زندگیت به هیچکس التماس نکن!
گفت و رفت...لارا منو هل داد تو هزار تو و در فولادیش رو بست.
من موندم و اسمون بالای سرم و زوزه دوتا هیولایی که هر لحظه ممکن بود منو پاره پاره کنن!
سرم رو بردم بالا و با تموم وجودم داد زدم:
لعنت بهت پدررررر
لعنت بهت مادرررر
لعنت بهت والرییی
...ادامه دارد...
#Part23
اب دهنم رو قورت دادم، یعنی سیترا از کجا فهمیده بود؟
سیترا: ببرینش.
لارا: اما آلفا جم....
سیترا گلدون کرستالی رو میز رو برداشت و کوبیدش کنار من: از جلو گشمام گمشووو.
به دورم که پر از شیشه خورده شده بود نگاه کردم و گریم گرفت: سیتــ...سیترا... چــرا...
تحدیدوارانه نگاهم کرد: جرعت نکن باهام حرف بزنی، لارا، ببرش هزارتو ته عمارت.
پوزخند زد: ببینم بازم دل و جرعت داری یا نه!
نمیفهمیدم چی میگه، منظورش از هزارتو رو درک نمیکردم...
اما وقتی لارا بلندم کرد و گرگ ها دوباره وارد عمارت شدن، فهمیدم چیز خوبی در انتظارم نیست!
لیسا خودش رو بهم رسوند: ناراحت نباش، تو خیلی قوی و شجاعی از پسش برمیای.
اشکامو پاک کردم: از پس چی؟ منو کجا میبرین؟
لارا در حالی که منو به سمت جنگل انبوه و تیره پشت عمارت عظیم هدایت میکرد با جدیت گفت: یه هزارتو اینجا ساخته شده، الفاجم دستور ساختش رو داد تا دشمناشو زجر کش کنه...و همینطورم تنبیهی برای افراد خاطیه، میری تو هزار تو، و تا صبح فرصت داری راهتو پیدا کنی، وگرنه...
اب دهنم رو قورت دادم: وگرنه چی؟
لیسا با ناراحتی جواب داد: وگرنه یعنی مردی و کسی حتی دنبال جنازت نمیاد!
با گیجی لب زدم: اخه چرا باید بمیرم؟ یه روز گشنگی که کسی رو نمیکشه!
لارا: نکته همین جاست، تو هزارتو تنها نیستی!
خواستم منظورش رو بپرسم اما قبلش دو گرگ غول پیکر از کنارم رد شدن و وارد هزارتویی شدن که دیواراش با وجود اینکه فولادی بود، اما از شاخ و برگ انبوه درختا پوشیده شده بود!
با وحشت دست لیسا رو چنگ زدم: من با این دو تا هیولا باید تو هزارتو باشم؟ شوخیت گرفته؟ منو تیکه پاره میکنن!
صدای محکم سیترا لرزه به تنم انداخت: چه بهتر، گرگی که به الفاش خیانت کنه کمترین سزاش مرگه!
رفتم سمت سیترا: من دختر عموتم، چطور دلت میاد این کار رو باهام بکنی؟
سرش رو تکون داد: همین بیشتر منو اتیش میزنه!
چشمام جوشید: اما من زنده بیرون نمیام!
کلاف کاموای قرمزی رو پرت کرد سمتم: برای زندگیت به هیچکس التماس نکن!
گفت و رفت...لارا منو هل داد تو هزار تو و در فولادیش رو بست.
من موندم و اسمون بالای سرم و زوزه دوتا هیولایی که هر لحظه ممکن بود منو پاره پاره کنن!
سرم رو بردم بالا و با تموم وجودم داد زدم:
لعنت بهت پدررررر
لعنت بهت مادرررر
لعنت بهت والرییی
...ادامه دارد...
۲.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.