رمان من اشتباه پارت چهارده
ملیکا ملازاده
پای کامپیوتر نشسته بود. به سمتم برگشت و با اعتراض گفت:
_مگه این جا طویلست؟
خونسرد جوابش رو دادم:
-اگه طویله نبود تو توش نبودی .
-باز شروع کردی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-حاال اون رو ول کن، کوله م رو کجا گذاشت ی؟
-سر قبرت می خوای بری ببینیش؟
-پایین که اخالق بهتر بود .
-پایین داداش حسابیم کنارم بود اعصابم راحت بود الان تو این جایی ناراحتم.
-اذیت نکن دیگه بگو کجا گذاشتی کوله م رو؟
-وقتی وسایلت رو به دوش من می ندازی باید توقع هر بالیی روی سرشون رو داشته باشی .
-چیکار کردی تو؟ !
-نترس ب ابا بهت رحم کردم؛ توی باغچه ست .
می خواستم کلش رو بکنم ولی فقط تونستم پا به زمین بکوبم و داخل حیاط رفتم و با خودم فکر کردم از این به بعد با این
دوتا مشکل اساسی دارم. اما چی بهتر از این که یک دختر خوشگل به این نزدیکی تازه فکر کنه بر ادرش هم هستم؟ اول یک
مدت از این وضعیت استفاده می کنم بعد هم یک (لبخند مرموزی روی لبم نشست) وای من چقدر باهوشم !
با همین فکرها به خواب رفتم که با صدای داد بلند از خواب پریدم:
- دانشگاهت دیر شد ها
شرط بندم از طبقه ی پایین فریاد زد:
- خیلی خوب بابا داد نزن شیرت خشک می شه می افتی.
خودم به حرفم خندیدم که یک دفعه در با شدت به دیوار برخورد کرد. وحشت زده به عقب برگشتم.
- چته مرد؟
- این چه وضع حرف زدن؟
چی گفته بودم مگه؟!
- چی؟
- شیرت خشک می شه یعنی چی؟
ای بمیره! حرفش این بود؟! دوست داشتم کلش رو بکنم. خنده زوری کردم.
- ببخشید!
سر تکون داد.
- یاالله! پایین.
خودش رفت و من هم عصبانی توی لباس های کمد گشتم. یک پیراهن مشکی با شلوار یشمی پوشیدم و موهام رو عقب زدم و پایین رفتم. نگاهم کرد.
- چه عجب یکبار مثل آدم لباس پوشیدی!
- دیدم از دنده چپ بلند شدی گفتم بهانه دستت ندم.
نیشخندی زد و روش رو گرفت تا نبینم. خواستم حداقل این مدت کوتاه اعصابم آروم باشه، اگه این گذاشت! دستم رو دور شونه ش انداختم.
- الان این چیه مثلا؟ چرا انقدر بداخلاقی؟
اینبار با صدای بلند خندید و دستم رو عقب زد.
- برو بچه!
- دیدی می خندی چه خوشگل می شی!
با همون خنده در ماشین رو باز کرد و نشست. من هم نشستم.
- یعنی من نباید یک ماشین داشته باشم؟
- باشه اجناس جدید کارخونه مون رو بفروشم برات می گیرم.
اداش رو در آوردم. تا دم دانشگاه رفت بعد نگه داشت.
- خوش باشی!
- مرسی!
خداحافظی کردم و پایین رفتم. وارد حیاط دانشگاه شدم. نیاز به گشتن نبود از دور یکی از دوست هاش رو دیدم که دست برام تکون می داد. توی ذهنم حرف هاش تکرار می شد
- ما یک اکیپ چهار نفرِ هستیم.
بهرام دیگه همه فنده گروهمونِ
نفر بعدی بهمن برادر دو قلوش که از برادرش دروترِ
سومی هم حسنا نامزد بهمن که وحشی
این اکیپ هم دانشگاهی هام هستش
پندار از همشون متنفرِ
پای کامپیوتر نشسته بود. به سمتم برگشت و با اعتراض گفت:
_مگه این جا طویلست؟
خونسرد جوابش رو دادم:
-اگه طویله نبود تو توش نبودی .
-باز شروع کردی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-حاال اون رو ول کن، کوله م رو کجا گذاشت ی؟
-سر قبرت می خوای بری ببینیش؟
-پایین که اخالق بهتر بود .
-پایین داداش حسابیم کنارم بود اعصابم راحت بود الان تو این جایی ناراحتم.
-اذیت نکن دیگه بگو کجا گذاشتی کوله م رو؟
-وقتی وسایلت رو به دوش من می ندازی باید توقع هر بالیی روی سرشون رو داشته باشی .
-چیکار کردی تو؟ !
-نترس ب ابا بهت رحم کردم؛ توی باغچه ست .
می خواستم کلش رو بکنم ولی فقط تونستم پا به زمین بکوبم و داخل حیاط رفتم و با خودم فکر کردم از این به بعد با این
دوتا مشکل اساسی دارم. اما چی بهتر از این که یک دختر خوشگل به این نزدیکی تازه فکر کنه بر ادرش هم هستم؟ اول یک
مدت از این وضعیت استفاده می کنم بعد هم یک (لبخند مرموزی روی لبم نشست) وای من چقدر باهوشم !
با همین فکرها به خواب رفتم که با صدای داد بلند از خواب پریدم:
- دانشگاهت دیر شد ها
شرط بندم از طبقه ی پایین فریاد زد:
- خیلی خوب بابا داد نزن شیرت خشک می شه می افتی.
خودم به حرفم خندیدم که یک دفعه در با شدت به دیوار برخورد کرد. وحشت زده به عقب برگشتم.
- چته مرد؟
- این چه وضع حرف زدن؟
چی گفته بودم مگه؟!
- چی؟
- شیرت خشک می شه یعنی چی؟
ای بمیره! حرفش این بود؟! دوست داشتم کلش رو بکنم. خنده زوری کردم.
- ببخشید!
سر تکون داد.
- یاالله! پایین.
خودش رفت و من هم عصبانی توی لباس های کمد گشتم. یک پیراهن مشکی با شلوار یشمی پوشیدم و موهام رو عقب زدم و پایین رفتم. نگاهم کرد.
- چه عجب یکبار مثل آدم لباس پوشیدی!
- دیدم از دنده چپ بلند شدی گفتم بهانه دستت ندم.
نیشخندی زد و روش رو گرفت تا نبینم. خواستم حداقل این مدت کوتاه اعصابم آروم باشه، اگه این گذاشت! دستم رو دور شونه ش انداختم.
- الان این چیه مثلا؟ چرا انقدر بداخلاقی؟
اینبار با صدای بلند خندید و دستم رو عقب زد.
- برو بچه!
- دیدی می خندی چه خوشگل می شی!
با همون خنده در ماشین رو باز کرد و نشست. من هم نشستم.
- یعنی من نباید یک ماشین داشته باشم؟
- باشه اجناس جدید کارخونه مون رو بفروشم برات می گیرم.
اداش رو در آوردم. تا دم دانشگاه رفت بعد نگه داشت.
- خوش باشی!
- مرسی!
خداحافظی کردم و پایین رفتم. وارد حیاط دانشگاه شدم. نیاز به گشتن نبود از دور یکی از دوست هاش رو دیدم که دست برام تکون می داد. توی ذهنم حرف هاش تکرار می شد
- ما یک اکیپ چهار نفرِ هستیم.
بهرام دیگه همه فنده گروهمونِ
نفر بعدی بهمن برادر دو قلوش که از برادرش دروترِ
سومی هم حسنا نامزد بهمن که وحشی
این اکیپ هم دانشگاهی هام هستش
پندار از همشون متنفرِ
۳۰.۹k
۲۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.