سال آخر دبیرستان بودم

سال آخر دبیرستان بودم
کلاس هامون خیلی فشرده بود
یه روز ظهر که از مدرسه رفتم خونه مادربزرگم تا ناهار بخورم و بعدش دوباره به مدرسه برگردم سر میز ناهار به مادربزرگ گفتم:
«مامان جان خیلی خسته ام؛مغزم درد میکنه...»
گفت:«درد مغز از خستگی و فکر زیاد میاد؛سخت هست ولی درمون داره،درمونشم فقط به خودت بستگی داره.
اون درد قلب هست که علاجش خیلی مشکله.مثل سرطان میمونه؛درمونش هم کمیابه هم گرونه!»
گفتم:«یعنی چی هم کمیابه هم گرونه؟»
گفت:«بالاخره خودت یه روز میفهمی دردی که درمونش از یه جای دیگه بیاد رو نمیشه به همین سادگی از قلبت پاک کنی.دردی که بقیه دردها پیشش خیلی کوچیکن؛خیلی کوچیک.»
چند سال از اون روز میگذره و انگار از همون لحظه قرار شد حرف های مادربزرگ عینا برام اتفاق بیفته تا واقعا متوجه حرف هاش بشم.
#طیب_د
دیدگاه ها (۱)

در هوایت بی قرارم روز و شب #مولانا

امروز روز غمباری بود، هوا بارانی، بی یک تبسم خورشید. درست مث...

قشنگ ....یعنی،چه؟؟؟اگرنباشند ،خنده هایت... #نوشین_جمشیدی

موهایت را نبافنمیخواهم دستهای زنانه اتبه کارهای مردانه عادت ...

کاترین: راستش یه نفری هست که ازم میخواد وکیلش بشم با اون میت...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

سلام ای جوان ایرانی! ^_^چخبراااا؟ چکار میکنید با مدارس؟ من ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط