مادربزرگ حواسش به شمعدانی ها بود

مادربزرگ حواسش به شمعدانی ها بود
گاه حتی همین که
چرخی میزد کنار حوض
نگاهشان،میکرد کافی بود
برای قد کشیدنشان... بعدها فهمیدم عشــــق مراقبت میخواهد
️چیزی مثل زمزمه ی اینکه: حواست به مــــن باشد... هیچ میدانی
از تبانی تو و باران خیلی چیزها دارد اینجا می‌خشکد
شمعدانی‌های لب پنجره
و شعرهای من... شمعدانی‌ها طاقتشان خوب است
می‌دانند
فصل بعدی
فصل باران است
اما برای من که نمی‌دانم، کی فصل آمدن توست
طاقتی نمانده
می‌ترسم شعرهایم بخشکند...
دیدگاه ها (۲۳)

سرمان پر از دردچشم بر دیوار ,شکم هایمان نیمه ی خالی را می بی...

بگذار که درها همگی بسته بمانند !وقتی که ؛نگاهی نگران پشتِ در...

در سرزمین من زن و نفت تاریخ مشترکی دارند نفت به استعمار انگل...

از تبارِ عشق بودزنی که تار تارِگیسوان رهایش در باددر سیاهی ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط