پارت ۳۵
پارت ۳۵
#جویی
سونگ جویی شی !! هه چی با خودت فکر کردی ؟؟ اون خیلی تیزه و همه چیو تشخیص میده .. سعی میکردم خونسرد به نظر بیام .. بعد از نیم ساعت غذا رو آوردن و من برداشتم و دیدم کوکی خوابیده بلندش کردم تا غذا بخوره ! خیلی راحت بلند شد . تعجب کردم همیشه باید بیل بندازن زیرش تا بلند شه... حتما خوابش سبک بوده .. داشتیم غذا میخوردیم ... از وسط غذا رفتم توی فکر .. من احمق تموم جیک و پوک زندگیمو بهش گفتم .. دیوونه ای !!
کوکی: یااا جویی!! یا جویی شی !
من: ا..اوه ... ه..ها ؟؟ چ..چی شده ؟
کوکی: دلت نمیکشه غذا؟؟ حواست کجاس؟ غذات سرد شد...
من: اوه ... اهااا م..مبخورم الان !!
هوفف جویی حواست کجاس ؟ ریدی رسما !! بعد از پنج دقیقه ...
کوکی: ح..حالا به چی فکر میکردی؟؟
من: چ..جی؟؟ آااا... ه..هیچی!! چیز مهمی نبود !
کوکی: میخوای بازم سر منو شیره بمالی ؟؟ بگو دیگه منو گول نزن
وواه !!! دیگه بهم ثابت شد منو شناخته !!
من: کوکی !!! کوکی: چیه ؟؟
من: هر چی که بهت گفتم از خانواده ام و خودم و مشکلاتم همه رو فراموش کن !! ن..نمیدونم چرا اون حرف هارو بهت زدم .. حتما دیوونه شده بودم ...
تا اینو بهش گفتم غذا خوردنش رو متوقف کرد .. چاقو و چنگال رو گذاشت روی میز و یه مقداری آب خورد . احساس کردم عصبانیه !
کوکی: چرا باید فراموش کنم ؟؟ مگه چیز بدی گفتی بهم؟؟
من: خ..خب !! ن..نمیدونم ولی نمیخواستم در مورد من چیز زیادی بدونی !!
کوکی: چرا ؟؟ چون من اون آدمی نیستم که تو میخوایی؟؟
من: ج..جونگ کوک !! م..منظورم ای...
کوکی: پس چی ؟؟ چرا منو از خودت دور میکنی؟!
با اون صدای معرکه اش خیلی جدی حرف میزد ..
من: یاا.. چ..چرا انقدر جدی شدی یهو ؟؟ م..میترسم ازت !!
کوکی: اهااا... پس من اون آدم مورد نظر تو نیستم .. ارسو !! فراموش میکنم حالا غذا تو بخور !
من: ک..کوکی ت...
کوکی: نمیخوام چیزی بشنوم جویی !! بخور غذات رو !!
ناراحت شد ؟؟ من که چیز بدی نگفتم که .. چیزی نگفتم دیگه
#جونگکوک
هیچی نمی گفتم دیگه ... احساس بدی داشتم .. چرا باید با من اینطوری رفتار کنه !! غذا رو به زور خوردم . بلند شدم از روی صندلی و رفتم دست شویی . بعد از ۵ دقیقه اومدم بیرون و دیدم سر جاش نیست !! بنی کجا رفته .. نشستم سر جام و چشمامو بستم. منتظر بودم ببینم کی میاد کنار من میشینه .. بعد از یه ربع نیومد ! نگرانش شدم بلند شدم که بگردم دیدمش !! نشستم سر جام و چشمامو بستم نشست کنارم و دیدم دماغش رو میکشه بالا.. گریه کرده بود .. با مهمان دار که حرف میزد صداش گرفته بود .. از خودم متنفر شدم !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
کامنت که خیلی کمه قبلا یه عالمه کامنت میزاشتین و نظر میدادین
لایک هم که دیگه نگو !! خیر سرم ۴۵۰ تا فالور دارم 😑✌🏻💔
#جویی
سونگ جویی شی !! هه چی با خودت فکر کردی ؟؟ اون خیلی تیزه و همه چیو تشخیص میده .. سعی میکردم خونسرد به نظر بیام .. بعد از نیم ساعت غذا رو آوردن و من برداشتم و دیدم کوکی خوابیده بلندش کردم تا غذا بخوره ! خیلی راحت بلند شد . تعجب کردم همیشه باید بیل بندازن زیرش تا بلند شه... حتما خوابش سبک بوده .. داشتیم غذا میخوردیم ... از وسط غذا رفتم توی فکر .. من احمق تموم جیک و پوک زندگیمو بهش گفتم .. دیوونه ای !!
کوکی: یااا جویی!! یا جویی شی !
من: ا..اوه ... ه..ها ؟؟ چ..چی شده ؟
کوکی: دلت نمیکشه غذا؟؟ حواست کجاس؟ غذات سرد شد...
من: اوه ... اهااا م..مبخورم الان !!
هوفف جویی حواست کجاس ؟ ریدی رسما !! بعد از پنج دقیقه ...
کوکی: ح..حالا به چی فکر میکردی؟؟
من: چ..جی؟؟ آااا... ه..هیچی!! چیز مهمی نبود !
کوکی: میخوای بازم سر منو شیره بمالی ؟؟ بگو دیگه منو گول نزن
وواه !!! دیگه بهم ثابت شد منو شناخته !!
من: کوکی !!! کوکی: چیه ؟؟
من: هر چی که بهت گفتم از خانواده ام و خودم و مشکلاتم همه رو فراموش کن !! ن..نمیدونم چرا اون حرف هارو بهت زدم .. حتما دیوونه شده بودم ...
تا اینو بهش گفتم غذا خوردنش رو متوقف کرد .. چاقو و چنگال رو گذاشت روی میز و یه مقداری آب خورد . احساس کردم عصبانیه !
کوکی: چرا باید فراموش کنم ؟؟ مگه چیز بدی گفتی بهم؟؟
من: خ..خب !! ن..نمیدونم ولی نمیخواستم در مورد من چیز زیادی بدونی !!
کوکی: چرا ؟؟ چون من اون آدمی نیستم که تو میخوایی؟؟
من: ج..جونگ کوک !! م..منظورم ای...
کوکی: پس چی ؟؟ چرا منو از خودت دور میکنی؟!
با اون صدای معرکه اش خیلی جدی حرف میزد ..
من: یاا.. چ..چرا انقدر جدی شدی یهو ؟؟ م..میترسم ازت !!
کوکی: اهااا... پس من اون آدم مورد نظر تو نیستم .. ارسو !! فراموش میکنم حالا غذا تو بخور !
من: ک..کوکی ت...
کوکی: نمیخوام چیزی بشنوم جویی !! بخور غذات رو !!
ناراحت شد ؟؟ من که چیز بدی نگفتم که .. چیزی نگفتم دیگه
#جونگکوک
هیچی نمی گفتم دیگه ... احساس بدی داشتم .. چرا باید با من اینطوری رفتار کنه !! غذا رو به زور خوردم . بلند شدم از روی صندلی و رفتم دست شویی . بعد از ۵ دقیقه اومدم بیرون و دیدم سر جاش نیست !! بنی کجا رفته .. نشستم سر جام و چشمامو بستم. منتظر بودم ببینم کی میاد کنار من میشینه .. بعد از یه ربع نیومد ! نگرانش شدم بلند شدم که بگردم دیدمش !! نشستم سر جام و چشمامو بستم نشست کنارم و دیدم دماغش رو میکشه بالا.. گریه کرده بود .. با مهمان دار که حرف میزد صداش گرفته بود .. از خودم متنفر شدم !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
کامنت که خیلی کمه قبلا یه عالمه کامنت میزاشتین و نظر میدادین
لایک هم که دیگه نگو !! خیر سرم ۴۵۰ تا فالور دارم 😑✌🏻💔
۱۸.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.