دختر یک پاکبان میگفت

دختر یک #پاکبان میگفت :
هروقت که نذری میدن بابای من تا
صبح از خستگی و کمردرد خوابش نمی بره، کاش هیچوقت نذری ندن 😞

با فرهنگ باشیم !
دیدگاه ها (۱)

زن هرچه قدر هم که بزرگ شود؛همسر شود،مادر شود؛درونش هنوز هم د...

می شود دیگر بگویم رازِ چندین ساله را...؟دل به دریا میزنم این...

من روزگار غربتم را دوست دارماین حس وحال وحالتم را دوست دارمی...

گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهدجز گپ ریز ریز با مادرم.. هی من حرف ...

فیک وسپریا 1

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ. یک لاکپشتی به اسم لاکی خوابالو ب...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟕(یک روانی) ویو جیمیناون ا.ت بود و کنارش یه پرستار!از ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط