"تک پارتی جین"
"تک پارتی جین"
وقتی قهر میکنین و تو حالت بد میشه....💕🌚
لیا ویو:
نمیدونم چقدر از رفتن جین گذشته بود...رو حیاط زیر بارون نشسته بودم...و به دعوای چند ساعت قبل فکر میکردم.
(فلش بک)
جین:کیم لیا چرا هیچوقت حرفم رو گوش نمیدی...مگه من نگفته بودم پات رو تو کمپانی نزار*داد
لیا:خب... خب هق چند روز خونه نیومده بودی... هق دلم برات تنگ شده بود*گریه و بغض
جین:برام مهم نیست... من بهت گفتم حق نداری پاتو توی کمپانی بزاری... همیشه باعث دردسری... کاش نبودی.
(پایان فلش بک)
خب دلم براش تنگ شده بود... مگه هقق تقصیر منه... بارون بند اومده بود... پاشدم و رفتم تو اتاق و یکی از پیراهن های جین که وقتی نبود بغلش میکردم رو بغل کردم و خوابیدم...
جین ویو:تقریبا 4 ساعتی بود که داشتم دور خیابون میچرخیدم تصمیم گرفتم چند روز رو توی خوابگاه بخوابم... به سمت خونه حرکت کردم تا وسایلم رو بردارم...وقتی رسیدم همه چراغ ها خاموش بود... عجیبه لیا هیچوقت این موقع نمیخوابه... رفتم تو اتاق کارم وسایلم رو برداشتم... میخواستم از در برم بیرون... ولی یه حسی منو وادار به چک کردن لیا می کرد... در اتاق خوابمون رو باز کردم و به طرف تخت رفتم...با دیدن چهرش زیر نور ماه نفسم بند اومد... عرق کرده بود و سینش خس خس میکرد... تکونش دادم.
جین:لیا...لیا عزیزم چشماتو باز کن... هق خواهش میکنم... لیا*گریه، آخرش با داد
با صدای دادم جیغ کشید و از خواب پرید... نگاهش که بهم اوفتاد زد زیر گریه... بغلش کردم ول... ولی چرا انقدر داغ بود...به سمت آشپزخونه رفتم و دستمالی رو خیس کردم...بلوزش رو دادم بالا روی شکم تختش رو بوسیدم و دستمال خیسی رو روش گذاشتم که لرزید... به مسکن هم بهش دادم و بغلش کردم... با صدایی که گرفته بود آروم گفت.
لیا:جینی هق... من اشتباه کردم... هق توروخدا ترکم نکن هق*گریه
جین:هیس این چه حرفیه میزنی... من عصبانی بودم یه چیزی گفتم... کی رو دیدی که فرشتش رو ترک کنه*لبخند
لیا:دوست دارم جینی*کیوت
جین:من بیشتر ماه من:///
وقتی قهر میکنین و تو حالت بد میشه....💕🌚
لیا ویو:
نمیدونم چقدر از رفتن جین گذشته بود...رو حیاط زیر بارون نشسته بودم...و به دعوای چند ساعت قبل فکر میکردم.
(فلش بک)
جین:کیم لیا چرا هیچوقت حرفم رو گوش نمیدی...مگه من نگفته بودم پات رو تو کمپانی نزار*داد
لیا:خب... خب هق چند روز خونه نیومده بودی... هق دلم برات تنگ شده بود*گریه و بغض
جین:برام مهم نیست... من بهت گفتم حق نداری پاتو توی کمپانی بزاری... همیشه باعث دردسری... کاش نبودی.
(پایان فلش بک)
خب دلم براش تنگ شده بود... مگه هقق تقصیر منه... بارون بند اومده بود... پاشدم و رفتم تو اتاق و یکی از پیراهن های جین که وقتی نبود بغلش میکردم رو بغل کردم و خوابیدم...
جین ویو:تقریبا 4 ساعتی بود که داشتم دور خیابون میچرخیدم تصمیم گرفتم چند روز رو توی خوابگاه بخوابم... به سمت خونه حرکت کردم تا وسایلم رو بردارم...وقتی رسیدم همه چراغ ها خاموش بود... عجیبه لیا هیچوقت این موقع نمیخوابه... رفتم تو اتاق کارم وسایلم رو برداشتم... میخواستم از در برم بیرون... ولی یه حسی منو وادار به چک کردن لیا می کرد... در اتاق خوابمون رو باز کردم و به طرف تخت رفتم...با دیدن چهرش زیر نور ماه نفسم بند اومد... عرق کرده بود و سینش خس خس میکرد... تکونش دادم.
جین:لیا...لیا عزیزم چشماتو باز کن... هق خواهش میکنم... لیا*گریه، آخرش با داد
با صدای دادم جیغ کشید و از خواب پرید... نگاهش که بهم اوفتاد زد زیر گریه... بغلش کردم ول... ولی چرا انقدر داغ بود...به سمت آشپزخونه رفتم و دستمالی رو خیس کردم...بلوزش رو دادم بالا روی شکم تختش رو بوسیدم و دستمال خیسی رو روش گذاشتم که لرزید... به مسکن هم بهش دادم و بغلش کردم... با صدایی که گرفته بود آروم گفت.
لیا:جینی هق... من اشتباه کردم... هق توروخدا ترکم نکن هق*گریه
جین:هیس این چه حرفیه میزنی... من عصبانی بودم یه چیزی گفتم... کی رو دیدی که فرشتش رو ترک کنه*لبخند
لیا:دوست دارم جینی*کیوت
جین:من بیشتر ماه من:///
۱۹.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.