«وقتی با نامی ازدواج کردی(ب اجبار)واونا ازت بدشون میاد.
«وقتی با نامی ازدواج کردی(ب اجبار)واونا ازت بدشون میاد.
«پارت۱»
کلا وقتی ک ازدواج کردین تو میخواستی خودتو بکشی چون یکی دیگه رو دوست داشتی ولی خب نشد و مجبور شدین ازدواج کنین و تو ازدواجتون هیچ عشقو احترامی وجود نداشت نامجون هیچ حسی نسبت ب تو و کس دیگه ای نداشت و تپ از ینفر خوشت میومد ک بد مدتی اون ی نفرم ازدواج کردو بد ی سال تو هیچ حسی ب کسی نداشتی و مثل افسرده ها زندگی میکردین و تو دوستی نذاشتی و از شدت تنهایی با خودت حرف میزدی و اونم ی خونه گرفته بودو اونجا میخوابید و تو بار ها سعی کردی خودتو بکشی و فرستادنت پیش مشاور و اونم گفت خیلی اوضات خرابه و ب محبت نیاز داری و نامی هم بهت اهمیت دادو بکم بهت احترام گذاشت و از اون موقع میومد تواتاقو همراهت خوابید ک ی شب مثل شبای دوباره بلند شدیو ب طرف پنجره رفتی همیشه میرفتی طرف بزرگ ترین پنجره ی اتاقتون ولی خب نامی خیلی وقت بود ک میدید ک میرفتی دم پنجره اومد پشت سرت فک میکرد میخوای خود کشی کنی چون اون شب حرکاتت عجیب بود و داشتی ب اسمون نگاه میکردی(علامت تو+)(علامت اون_)+حس عجیبی دارم وقتی میبینمش دلم یجوری میشه نمیدونم باید چیکار کنم ینی من واقعا کیم نامجونو دوست دارم؟؟؟
+واقعا عجیبه پلی اون منو دوست نداره احتمالا باید تا ابد همینجوری زندگی کنم همینجوری افسرده از تنهاییم میپوسم و رنج میبرم
نامجون از شدت ناراحتی تو گریش گرفت و دلش سوختو اومدطرفتو.......
(پارت بعدو میزارم ببخشید اگ دیر شد)
«پارت۱»
کلا وقتی ک ازدواج کردین تو میخواستی خودتو بکشی چون یکی دیگه رو دوست داشتی ولی خب نشد و مجبور شدین ازدواج کنین و تو ازدواجتون هیچ عشقو احترامی وجود نداشت نامجون هیچ حسی نسبت ب تو و کس دیگه ای نداشت و تپ از ینفر خوشت میومد ک بد مدتی اون ی نفرم ازدواج کردو بد ی سال تو هیچ حسی ب کسی نداشتی و مثل افسرده ها زندگی میکردین و تو دوستی نذاشتی و از شدت تنهایی با خودت حرف میزدی و اونم ی خونه گرفته بودو اونجا میخوابید و تو بار ها سعی کردی خودتو بکشی و فرستادنت پیش مشاور و اونم گفت خیلی اوضات خرابه و ب محبت نیاز داری و نامی هم بهت اهمیت دادو بکم بهت احترام گذاشت و از اون موقع میومد تواتاقو همراهت خوابید ک ی شب مثل شبای دوباره بلند شدیو ب طرف پنجره رفتی همیشه میرفتی طرف بزرگ ترین پنجره ی اتاقتون ولی خب نامی خیلی وقت بود ک میدید ک میرفتی دم پنجره اومد پشت سرت فک میکرد میخوای خود کشی کنی چون اون شب حرکاتت عجیب بود و داشتی ب اسمون نگاه میکردی(علامت تو+)(علامت اون_)+حس عجیبی دارم وقتی میبینمش دلم یجوری میشه نمیدونم باید چیکار کنم ینی من واقعا کیم نامجونو دوست دارم؟؟؟
+واقعا عجیبه پلی اون منو دوست نداره احتمالا باید تا ابد همینجوری زندگی کنم همینجوری افسرده از تنهاییم میپوسم و رنج میبرم
نامجون از شدت ناراحتی تو گریش گرفت و دلش سوختو اومدطرفتو.......
(پارت بعدو میزارم ببخشید اگ دیر شد)
۶.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.