رمان ریحانه
نویسنده: زهرا سلیمانی
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
تعداد صفحات: 369
بخشی از داستان:
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند …
( تیکه ای از شعر زیبای فروغ فرخزاد – تولدی دیگر )
با سکوت احسان ، قطره ای اشک از چشم عاطفه غلتان به روی گونه اش سر خورد . احسان چشمانش را به روی
هم فشرد و در همان حال که چشمانش را بسته بود ، نفس عمیقی کشید و عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
_ زندگی ! … زندگی تنها یه واژه نیست . زندگی برای هرکس یه معنایی داره .. به قول شاعر : زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد … و یا زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من ، در
نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد … میشنوی ؟ … زندگی به اشکال مختلف خودشو نشون میده ! … فقط
میخوام اینو بدونی که … زندگی با هر شکلی خودشو نشون بده ، باز هم تا حالا به هیچکس وفا نکرده !
سپس چشمانش را که حلقه ای اشک درونش خودنمایی میکرد ، باز کرد و خیره در چهره خسته عاطفه ادامه
داد :
_ اینجوری نگام نکن … سعی کن فقط حرفامو درک کنی … همین !
سپس به آرامی از جا برخاست ؛ کوله اش را از روی تخت برداشت و به سمت در رفت . همینکه دستش را دراز
کرد تا قفل در را باز کند ، با صدای پر از بغض عاطفه سرجایش ایستاد . دلش نمیخواست برگردد ؛ دلش
نمیخواست دوباره با آن چهره مغموم روبرو شود . فقط در همان حال ، پشت به او ایستاد و به حرفهایش گوش
کرد :
_ احسان توروخدا … احسان نزار چیزی که الآن ذهنمو به خودش مشغول کرده باور کنم … نزار باور کنم که …
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b1%db%8c%d8%ad%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
تعداد صفحات: 369
بخشی از داستان:
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند …
( تیکه ای از شعر زیبای فروغ فرخزاد – تولدی دیگر )
با سکوت احسان ، قطره ای اشک از چشم عاطفه غلتان به روی گونه اش سر خورد . احسان چشمانش را به روی
هم فشرد و در همان حال که چشمانش را بسته بود ، نفس عمیقی کشید و عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
_ زندگی ! … زندگی تنها یه واژه نیست . زندگی برای هرکس یه معنایی داره .. به قول شاعر : زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد … و یا زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من ، در
نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد … میشنوی ؟ … زندگی به اشکال مختلف خودشو نشون میده ! … فقط
میخوام اینو بدونی که … زندگی با هر شکلی خودشو نشون بده ، باز هم تا حالا به هیچکس وفا نکرده !
سپس چشمانش را که حلقه ای اشک درونش خودنمایی میکرد ، باز کرد و خیره در چهره خسته عاطفه ادامه
داد :
_ اینجوری نگام نکن … سعی کن فقط حرفامو درک کنی … همین !
سپس به آرامی از جا برخاست ؛ کوله اش را از روی تخت برداشت و به سمت در رفت . همینکه دستش را دراز
کرد تا قفل در را باز کند ، با صدای پر از بغض عاطفه سرجایش ایستاد . دلش نمیخواست برگردد ؛ دلش
نمیخواست دوباره با آن چهره مغموم روبرو شود . فقط در همان حال ، پشت به او ایستاد و به حرفهایش گوش
کرد :
_ احسان توروخدا … احسان نزار چیزی که الآن ذهنمو به خودش مشغول کرده باور کنم … نزار باور کنم که …
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b1%db%8c%d8%ad%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
۱.۷k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.