پارت چهارم
پارت چهارم
بعد از کمی خوش و بش با گفتن یه ببخشید اون میز رو ترک کردی و
به سمت راهروی سرویس بهداشتی حرکت کردی با خودت فکر میکردی که اون مرد واقعاً جذاب بود
با اون شلوار و پیراهن مشکی بیش از حد مردونه به نظر میرسید به دستاش فکر کردی اون تتوها از زیر آستین تا خورده لباس کاملاً مشخص بود به خودت اومدی و یه سیلی آروم به خودت زدی
بعد از تمدید آرایشت از سرویس زدی بیرون دم ورودی باهاش چشم تو چشم شدی ولی به راهت ادامه دادی و به سمت پدرت حرکت کردی با ضربه کوچیکی به شونه پدرت اون رو از جمع دوستاش دزدیدی
_(بابا جون چه حسی داره دزدیدمت )
دستات رو دور دستای پدرت انداختی و شروع به قدم زدن کردی ولی پدرت سوالت رو با سوال بعدی جواب داد
^( خوب دختر بابا بگو ببینم با کیا آشنا شدی)
_(وای بابا بلاخره با برادر همسر آیندهت آشنا شدم جناب جانگ)
پدرت که شوکه شده بود سریع از حرکت ایستاد و به سمتت برگشت
^(چی خوب چطور پیش رفت )
بعد از تعریف ماجرا پدرت گفت
^(بهتره که زیاد بهش نزدیک نشی)
با کنجکاوی تمام پرسیدی
_( چرا بابا جون)
پدرت در جواب گفت
^(چون ایشون از پدر پرنسسه بابا خوشش نمیاد)
نخواستی ادامه بدی پس یه بیلیاقت نصیب پسر مردم کردی...
اون شب گذشت به اتاقت رفتی و بعد از سبک کردن خودت به خواب رفتی
بالاخره چشماتو باز کردی به ساعت نگاه کردی
_( خوبه هنوز وقت ناهار نیست )
خواستی به سمت دیگه بخوابی که صدای در اتاقت بلند شد
بابات بود اومده بود ببردت برای صبحانه بعد از کلی شوخی و خنده به سمت پایین راهی شدین روی میز نشسته بودین و خدمه صبحانه رو روی میز میچید کمی بعد از شروع کردن صبحانه پدرت شروع به حرف زدن کرد
^(خوب سنیورا بعد از عروسی قراره برگردی؟ )
_(نمیدونم بابا ...بالاخره اینجا نمیتونم بمونم که )
مادر خوندت شروع به حرف زدن کرد
~( چرا دخترم ما که مشکل نداریم تازه خوشحالم میشیم )
بعد از صحبتهای طولانی قرار شد یه مدت اونجا بمونیم و بعد تصمیم بگیری...
بعد از کمی خوش و بش با گفتن یه ببخشید اون میز رو ترک کردی و
به سمت راهروی سرویس بهداشتی حرکت کردی با خودت فکر میکردی که اون مرد واقعاً جذاب بود
با اون شلوار و پیراهن مشکی بیش از حد مردونه به نظر میرسید به دستاش فکر کردی اون تتوها از زیر آستین تا خورده لباس کاملاً مشخص بود به خودت اومدی و یه سیلی آروم به خودت زدی
بعد از تمدید آرایشت از سرویس زدی بیرون دم ورودی باهاش چشم تو چشم شدی ولی به راهت ادامه دادی و به سمت پدرت حرکت کردی با ضربه کوچیکی به شونه پدرت اون رو از جمع دوستاش دزدیدی
_(بابا جون چه حسی داره دزدیدمت )
دستات رو دور دستای پدرت انداختی و شروع به قدم زدن کردی ولی پدرت سوالت رو با سوال بعدی جواب داد
^( خوب دختر بابا بگو ببینم با کیا آشنا شدی)
_(وای بابا بلاخره با برادر همسر آیندهت آشنا شدم جناب جانگ)
پدرت که شوکه شده بود سریع از حرکت ایستاد و به سمتت برگشت
^(چی خوب چطور پیش رفت )
بعد از تعریف ماجرا پدرت گفت
^(بهتره که زیاد بهش نزدیک نشی)
با کنجکاوی تمام پرسیدی
_( چرا بابا جون)
پدرت در جواب گفت
^(چون ایشون از پدر پرنسسه بابا خوشش نمیاد)
نخواستی ادامه بدی پس یه بیلیاقت نصیب پسر مردم کردی...
اون شب گذشت به اتاقت رفتی و بعد از سبک کردن خودت به خواب رفتی
بالاخره چشماتو باز کردی به ساعت نگاه کردی
_( خوبه هنوز وقت ناهار نیست )
خواستی به سمت دیگه بخوابی که صدای در اتاقت بلند شد
بابات بود اومده بود ببردت برای صبحانه بعد از کلی شوخی و خنده به سمت پایین راهی شدین روی میز نشسته بودین و خدمه صبحانه رو روی میز میچید کمی بعد از شروع کردن صبحانه پدرت شروع به حرف زدن کرد
^(خوب سنیورا بعد از عروسی قراره برگردی؟ )
_(نمیدونم بابا ...بالاخره اینجا نمیتونم بمونم که )
مادر خوندت شروع به حرف زدن کرد
~( چرا دخترم ما که مشکل نداریم تازه خوشحالم میشیم )
بعد از صحبتهای طولانی قرار شد یه مدت اونجا بمونیم و بعد تصمیم بگیری...
- ۲۰۴
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط