فیک کوک ( عشق من ) پارت ۱۵
از زبان ا/ت :
نمی دونم چرا ولی از این حرفش خیلی ذوق کردم
رفتم داخل خونم و وسایل ها رو مرتب کردم و ظرف هارم شستم رفتم توی اتاقم
خیلی خسته بودم.
لباس هامو عوض کردم و لباس خواب خرگوشیمو پوشیدم و روی تختم لم دادم پتو رو روی خودم کشیدم و هی این پهلو و اون پهلو میکردم ولی خوابم نمیبرد یهو یاد حرف جونگ کوک افتادم که وقتی داشت منو میبوسید بهم گفت چرا همکاری نمی کنی.
یعنی از این حرفش منظوری داشت؟یعنی اون دوسم داره؟
اههه!! همش سوال های عجیب و غریب توی سرم میپیچید. یعنی من دوسش دارم؟ وااااییی!!! یعنی من عاشق شدم؟؟!!
تو همین لحظه که داشتم به این چیزا فکر میکردم چشمام گرم شد و خوابم برد
صبح :
از زبان ا/ت:
با آلارم گوشیم از خواب نازم بیدار شدم ساعت ۶ بود
به زور از تختم بلند شدم و رفتم لباس مدرسمو پوشیدم و موهامو درست کردم و یک میکاپ ساده کردم
رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم
از دستشویی اومدم بیرون یک نگاه به ساعت انداختم ساعت شش و ربع بود پس هنوز وقت داشتم رفتم سریع واسه خودم نودل درست کردم و نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن
بعد از ۲ دقیقه خوردم رفتم ظرفا رو گذاشتم توی سینک و رفتم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت مدرسه
نیم ساعت بعد :
از زبان ا/ت :
رسیدم به مدرسه ماشینمو پارک کردم و ازش پیاده شدم یکم جلوتر به سمت در وردوی سالن مدرسه حرکت کردم که دیدم جونگ کوک اونجا وایساده و به من نگاه میکنه انگار منتظرم بود
رفتم پیشش و بهش سلام کردم و اونم همینطور
بهش گفتم: چرا...اینجا وایساده بودی؟
گفت: اممم...به تو..مربوط نیست!
گفتم: عااا..فکر کنم منتظرم بودی نه؟!
با یک حالت عجیب گفت: نه..منتظرت..نبودم!!
خیلی تابلو بود که داره دروغ تحویلم میده
از عمد قیافمو ناراحت کردم و گفتم:امم.پس.که اینطور
و بعدش سرمو انداختم پایین که فکر کنه ناراحت شدم اینکارو کردم که راستشو بهم بگه
بهم نگاه کرد و گفت: ناراحت شدی؟
( راستی بچه ها ، ا/ت و جونگ کوک همینجور که داشتن حرف میزدن به سمت کلاسشون هم حرکت میکردن)
با صدای آروم گفتم:خب..خودت چی فکر میکنی؟
گفت: پس ناراحت شدی.خب راستش منتظرت وایساده بودم . منتظرت بودم تا بیای!
بعدش که انگار خجالت کشیده بود ، دستشو برد پشت سرش و موهاشو دست میکشید
با لبخند و خنده گفتم : میدونستممم!!!
گفت: از عمد اینکارو کردی نه؟
گفتم: نمی دونم!!!
رسیدیم به کلاس و باهم وارد کلاس شدیم که شینا و جی هیون و جیان اومدن پیش ما گفتن : بچه ها بچه هااا!!!
جونگ کوک گفت : چیشده ؟!
منم همینو گفتم .
جیان گفت: ی دانش آموز جدید به کلاسمون اضافه شده !!!
گفتم: عه؟ واقعا؟!
جونگ کوک گفت: خب حالا که چی ؟
شینا گفت: دختره و خیلی خوشگله !!
و بعدش دختره رو بهمون نشون داد
از زبان جونگ کوک:
...
مرسی که خوندی💜💜💜💜💜💖💖💖💙💖💙💖💙💖💙💖💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💜💙💜💙💜💙💜💜💙💙💜💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜
نمی دونم چرا ولی از این حرفش خیلی ذوق کردم
رفتم داخل خونم و وسایل ها رو مرتب کردم و ظرف هارم شستم رفتم توی اتاقم
خیلی خسته بودم.
لباس هامو عوض کردم و لباس خواب خرگوشیمو پوشیدم و روی تختم لم دادم پتو رو روی خودم کشیدم و هی این پهلو و اون پهلو میکردم ولی خوابم نمیبرد یهو یاد حرف جونگ کوک افتادم که وقتی داشت منو میبوسید بهم گفت چرا همکاری نمی کنی.
یعنی از این حرفش منظوری داشت؟یعنی اون دوسم داره؟
اههه!! همش سوال های عجیب و غریب توی سرم میپیچید. یعنی من دوسش دارم؟ وااااییی!!! یعنی من عاشق شدم؟؟!!
تو همین لحظه که داشتم به این چیزا فکر میکردم چشمام گرم شد و خوابم برد
صبح :
از زبان ا/ت:
با آلارم گوشیم از خواب نازم بیدار شدم ساعت ۶ بود
به زور از تختم بلند شدم و رفتم لباس مدرسمو پوشیدم و موهامو درست کردم و یک میکاپ ساده کردم
رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم
از دستشویی اومدم بیرون یک نگاه به ساعت انداختم ساعت شش و ربع بود پس هنوز وقت داشتم رفتم سریع واسه خودم نودل درست کردم و نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن
بعد از ۲ دقیقه خوردم رفتم ظرفا رو گذاشتم توی سینک و رفتم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت مدرسه
نیم ساعت بعد :
از زبان ا/ت :
رسیدم به مدرسه ماشینمو پارک کردم و ازش پیاده شدم یکم جلوتر به سمت در وردوی سالن مدرسه حرکت کردم که دیدم جونگ کوک اونجا وایساده و به من نگاه میکنه انگار منتظرم بود
رفتم پیشش و بهش سلام کردم و اونم همینطور
بهش گفتم: چرا...اینجا وایساده بودی؟
گفت: اممم...به تو..مربوط نیست!
گفتم: عااا..فکر کنم منتظرم بودی نه؟!
با یک حالت عجیب گفت: نه..منتظرت..نبودم!!
خیلی تابلو بود که داره دروغ تحویلم میده
از عمد قیافمو ناراحت کردم و گفتم:امم.پس.که اینطور
و بعدش سرمو انداختم پایین که فکر کنه ناراحت شدم اینکارو کردم که راستشو بهم بگه
بهم نگاه کرد و گفت: ناراحت شدی؟
( راستی بچه ها ، ا/ت و جونگ کوک همینجور که داشتن حرف میزدن به سمت کلاسشون هم حرکت میکردن)
با صدای آروم گفتم:خب..خودت چی فکر میکنی؟
گفت: پس ناراحت شدی.خب راستش منتظرت وایساده بودم . منتظرت بودم تا بیای!
بعدش که انگار خجالت کشیده بود ، دستشو برد پشت سرش و موهاشو دست میکشید
با لبخند و خنده گفتم : میدونستممم!!!
گفت: از عمد اینکارو کردی نه؟
گفتم: نمی دونم!!!
رسیدیم به کلاس و باهم وارد کلاس شدیم که شینا و جی هیون و جیان اومدن پیش ما گفتن : بچه ها بچه هااا!!!
جونگ کوک گفت : چیشده ؟!
منم همینو گفتم .
جیان گفت: ی دانش آموز جدید به کلاسمون اضافه شده !!!
گفتم: عه؟ واقعا؟!
جونگ کوک گفت: خب حالا که چی ؟
شینا گفت: دختره و خیلی خوشگله !!
و بعدش دختره رو بهمون نشون داد
از زبان جونگ کوک:
...
مرسی که خوندی💜💜💜💜💜💖💖💖💙💖💙💖💙💖💙💖💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💜💙💜💙💜💙💜💜💙💙💜💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜
۲.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.