رمان رویای خونین
رمٰـان رویای خونین
پـارت اول
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
سئول، زمستان ۲۰۲۴
هوا به قدری سرد بود که نفسها در فضای شبانه به ابری سفید تبدیل میشد. برف آرام میبارید، مثل پردهای نقرهای که رازهای شهر را میپوشاند. درون لیموزین سیاه و براقی که شیشههایش ضد گلوله بود، جونگکوک لم داده بود و به خیابانهای برفی سئول خیره شده بود. بیست و چهار سال داشت، اما چشمان کهربایی و تیزبینش سن و سالی نمیشناخت. چهرهای تراشیدهافته با خطوطی سخت، کت و شلوار مشکی از برند ایتالیایی که بر تنش چسبیده بود، و یک حلقه طلای خانوادگی با نشان یک ببر -نماد امپراتوری تاریکشان- روی انگشت کوچک دست راستش. او وارث یکی از قدرتمندترین شبکههای مافیایی کره بود، کسی که نامش در سایهها زمزمه میشد.
لیموزین در مقابل عمارتی عظیم و مدرن در منطقه گانگنام توقف کرد. درهای شیشهای عظیم با قابهای طلایی، به آرامی گشوده شدند. جانگکوک با قدمهایی آهسته و مقتدرانه از ماشین پیاده شد. محافظانش-مردانی عضلانی با کتهای مشکی و عینکهای آفتابی- در دو طرفش صف کشیده بودند.
داخل عمارت: دنیایی از تجمل
نور چلچراغهای کریستالی سقف را میدرخشاند. بوی سیگار برگهای کوبایی گرانقیمت و عطرهای لاکچری در فضا پیچیده بود. زنان با لباسهای دیور و شنل مشکی در کنور مردان صاحب قدرت میچرخیدند. جانگکوک با بیحوصلگی در سالن پرسه میزد که ناگهان صحنهای توجهش را جلب کرد.در گوشهای از سالن، نزدیک به پنجرههای بزرگ، اه ریون ایستاده بود. دخترک هجده سالهای با لباس ساده مشکی که روی پوست رنگ پریدهاش جلوهای روحوار داشت. موهای مشکی بلندش مثل ابریشم روی شانههایش ریخته بود. اما چیزی که جانگکوک را میخکوب کرد، چشمان او بود چشمانی قهوهای بزرگ و عمیق، پر از رنجی که از سنش بیشتر بود.
پدرش، "اوه جین سونگ" مردی پنجاه ساله با موهای جوگانداخته و کت و شلوار گرانقیمت کنارش ایستاده بود. با هر حرکت پدر، اوه ریون به آرامی بلرزه میافتاد. وقتی مردی برای دست دادن نزدیک شد، اوه ریون به طور غریزی یک قدم به عقب رفت.
جزئیاتی که چشمان تیزبین جانگکوک ثبت کرد:
°کبودی کمرنگی روی بازوی چپش که از آستین لباسش پیدابود
°دستانی که به طور عصبی دور خودش میپیچید
°نگاهی که هرگز مستقیم به چشمان کسی نگاه نمیکرد
°لبهای خشکی که مدام با زبانش تر میکرد
در ذهن جانگکوک:
√این دختر... مثل پرندهای زخمی است. اما چرا اینقدر مجذوبش شدهام؟
ناگهان پدرش با حرکتی تند، دست روی بازوی او گذاشت. اوه ریون چنان از جا پرید که گویی با آهن داغی بر بدنش گذاشتهاند. چشمانش پر از ترس بود.جانگکوک دیگر تحمل نکرد. به آرامی به سمت محافظ شخصیاش، "کیم مین هو" اشاره کرد.
جانگکوک:
(با صدایی آرام اما پر از اقتدار)
√آن دختر... میخواهم همه چیز را دربارهاش بدانم. اسمش، خانوادهاش، و اینکه چرا از مردان میترسد.
کیم مین هو: (با تعظیم مختصر)
=فوراً، آقای جانگکوک.
چشمان جانگکوک که همچنان به اوه ریون دوخته شده بود، درحالی که او با لبه لباسش بازی میکرد و به پنجره خیره شده بود، گویی آرزوی پرواز از آن قفس طلایی را داشت...
آیا تحقیق جانگکوک رازهای تاریک خانواده اه ریون را فاش خواهد کرد؟ و وقتی او تصمیم به تصاحب این پرنده زخمی بگیرد، چه بر سر هر دوی آنها خواهد آمد؟
ادامـه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت اول
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
سئول، زمستان ۲۰۲۴
هوا به قدری سرد بود که نفسها در فضای شبانه به ابری سفید تبدیل میشد. برف آرام میبارید، مثل پردهای نقرهای که رازهای شهر را میپوشاند. درون لیموزین سیاه و براقی که شیشههایش ضد گلوله بود، جونگکوک لم داده بود و به خیابانهای برفی سئول خیره شده بود. بیست و چهار سال داشت، اما چشمان کهربایی و تیزبینش سن و سالی نمیشناخت. چهرهای تراشیدهافته با خطوطی سخت، کت و شلوار مشکی از برند ایتالیایی که بر تنش چسبیده بود، و یک حلقه طلای خانوادگی با نشان یک ببر -نماد امپراتوری تاریکشان- روی انگشت کوچک دست راستش. او وارث یکی از قدرتمندترین شبکههای مافیایی کره بود، کسی که نامش در سایهها زمزمه میشد.
لیموزین در مقابل عمارتی عظیم و مدرن در منطقه گانگنام توقف کرد. درهای شیشهای عظیم با قابهای طلایی، به آرامی گشوده شدند. جانگکوک با قدمهایی آهسته و مقتدرانه از ماشین پیاده شد. محافظانش-مردانی عضلانی با کتهای مشکی و عینکهای آفتابی- در دو طرفش صف کشیده بودند.
داخل عمارت: دنیایی از تجمل
نور چلچراغهای کریستالی سقف را میدرخشاند. بوی سیگار برگهای کوبایی گرانقیمت و عطرهای لاکچری در فضا پیچیده بود. زنان با لباسهای دیور و شنل مشکی در کنور مردان صاحب قدرت میچرخیدند. جانگکوک با بیحوصلگی در سالن پرسه میزد که ناگهان صحنهای توجهش را جلب کرد.در گوشهای از سالن، نزدیک به پنجرههای بزرگ، اه ریون ایستاده بود. دخترک هجده سالهای با لباس ساده مشکی که روی پوست رنگ پریدهاش جلوهای روحوار داشت. موهای مشکی بلندش مثل ابریشم روی شانههایش ریخته بود. اما چیزی که جانگکوک را میخکوب کرد، چشمان او بود چشمانی قهوهای بزرگ و عمیق، پر از رنجی که از سنش بیشتر بود.
پدرش، "اوه جین سونگ" مردی پنجاه ساله با موهای جوگانداخته و کت و شلوار گرانقیمت کنارش ایستاده بود. با هر حرکت پدر، اوه ریون به آرامی بلرزه میافتاد. وقتی مردی برای دست دادن نزدیک شد، اوه ریون به طور غریزی یک قدم به عقب رفت.
جزئیاتی که چشمان تیزبین جانگکوک ثبت کرد:
°کبودی کمرنگی روی بازوی چپش که از آستین لباسش پیدابود
°دستانی که به طور عصبی دور خودش میپیچید
°نگاهی که هرگز مستقیم به چشمان کسی نگاه نمیکرد
°لبهای خشکی که مدام با زبانش تر میکرد
در ذهن جانگکوک:
√این دختر... مثل پرندهای زخمی است. اما چرا اینقدر مجذوبش شدهام؟
ناگهان پدرش با حرکتی تند، دست روی بازوی او گذاشت. اوه ریون چنان از جا پرید که گویی با آهن داغی بر بدنش گذاشتهاند. چشمانش پر از ترس بود.جانگکوک دیگر تحمل نکرد. به آرامی به سمت محافظ شخصیاش، "کیم مین هو" اشاره کرد.
جانگکوک:
(با صدایی آرام اما پر از اقتدار)
√آن دختر... میخواهم همه چیز را دربارهاش بدانم. اسمش، خانوادهاش، و اینکه چرا از مردان میترسد.
کیم مین هو: (با تعظیم مختصر)
=فوراً، آقای جانگکوک.
چشمان جانگکوک که همچنان به اوه ریون دوخته شده بود، درحالی که او با لبه لباسش بازی میکرد و به پنجره خیره شده بود، گویی آرزوی پرواز از آن قفس طلایی را داشت...
آیا تحقیق جانگکوک رازهای تاریک خانواده اه ریون را فاش خواهد کرد؟ و وقتی او تصمیم به تصاحب این پرنده زخمی بگیرد، چه بر سر هر دوی آنها خواهد آمد؟
ادامـه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۳.۵k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط