رمان رویای خونین
رمـان رویای خونین
پـارت سـوم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
سئول - نیمهشب
برف آرام میبارید، ماه پشت ابرهای سنگین پنهان شده بود. خیابانهای خلوت گانگنام در تاریکی فرو رفته بود. اوه ریون، تنها در خانه بزرگ و سردشان، در اتاقش پناه گرفته بود. پدرش برای سفر کاری به بوسان رفته بود و او برای چند روزی از کابوس روزانه رها شده بود.
ساعت ۲:۳۰ بامداد
او در حالی که پیژامه سفیدرنگ به تن داشت، کنار پنجره ایستاده بود و به برفباران خیره شده بود. ناگهان چراغهای حیاط برای لحظهای خاموش شد. قبل از اینکه واکنشی نشان دهد، سایهای بلند از پشت سرش نزدیک شد.
دستکش مشکیای روی دهانش فشرده شد. بوی کلروفرم بینی را پر کرد. چشمانش از وحشت گشاد شد، اما بدنش به سرعت توانایی مقاومت را از دست داد. آخرین چیزی که به یاد آورد، نگاه کهربایی عمیقی بود که در تاریکی میدرخشید.
لیموزین سیاه - در حال حرکت
جانگکوک به آرامی موهای از صورت بیهوش اوه ریون کنار زد. او را در آغوش گرفته بود، پیژامه سفیدش در تضاد کامل با کت مشکی جانگکوک بود.
راننده: "آقا،همه دوربینها غیرفعال شدند. کسی چیزی ندیده."
جانگکوک پاسخی نداد. انگشتانش به آرامی روی کبودی قدیمی روی بازوی اوه ریون کشید. چهره در خوابش هم آشفته بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت سـوم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
سئول - نیمهشب
برف آرام میبارید، ماه پشت ابرهای سنگین پنهان شده بود. خیابانهای خلوت گانگنام در تاریکی فرو رفته بود. اوه ریون، تنها در خانه بزرگ و سردشان، در اتاقش پناه گرفته بود. پدرش برای سفر کاری به بوسان رفته بود و او برای چند روزی از کابوس روزانه رها شده بود.
ساعت ۲:۳۰ بامداد
او در حالی که پیژامه سفیدرنگ به تن داشت، کنار پنجره ایستاده بود و به برفباران خیره شده بود. ناگهان چراغهای حیاط برای لحظهای خاموش شد. قبل از اینکه واکنشی نشان دهد، سایهای بلند از پشت سرش نزدیک شد.
دستکش مشکیای روی دهانش فشرده شد. بوی کلروفرم بینی را پر کرد. چشمانش از وحشت گشاد شد، اما بدنش به سرعت توانایی مقاومت را از دست داد. آخرین چیزی که به یاد آورد، نگاه کهربایی عمیقی بود که در تاریکی میدرخشید.
لیموزین سیاه - در حال حرکت
جانگکوک به آرامی موهای از صورت بیهوش اوه ریون کنار زد. او را در آغوش گرفته بود، پیژامه سفیدش در تضاد کامل با کت مشکی جانگکوک بود.
راننده: "آقا،همه دوربینها غیرفعال شدند. کسی چیزی ندیده."
جانگکوک پاسخی نداد. انگشتانش به آرامی روی کبودی قدیمی روی بازوی اوه ریون کشید. چهره در خوابش هم آشفته بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۳.۱k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط