زنگ آخر که می خورد، کیف هایمان را روی دوش می انداختیم و ب
زنگ آخر که می خورد، کیف هایمان را روی دوش می انداختیم و با اشتیاق از درب بزرگ آهنی مدرسه بیرون می تاختیم. تا پیش از درب آهنی، همه چیز یک سطح بود. بچه های هم قد و قواره، هم سن و سال و بعضا با روپوش های یکرنگ و شبیه یکدیگر. اما از درب که می گذشتیم...
حالا دیگر بخت و اقبال همه یکی نبود. خوشبخت ترین هایمان، آنهایی بودند که والدین شان بیرون درب منتظرشان بودند. چشمانشان میان سیل بچه های مدرسه ای دو دو میزد. چشمشان که به مسافر کوچکشان می افتاد به اشاره ای خبرش میکردند. متقابلا خیلی از بچه ها هم چشم انتظار بزرگترشان بیرون می آمدند و تا نمی دیدنشان، دلشان آرام نمی گرفت.
من این روزها ؛ درب آهنی روزگار که باز می شود
دلم میخواهد پناهی باشد که دست در دستش راهی شوم ...
اما وقتی نیست،عجیب دلم میگیرد.
سرم را میگیرم به سمت آسمان و می گویم،
کاش بودی...
حالا دیگر بخت و اقبال همه یکی نبود. خوشبخت ترین هایمان، آنهایی بودند که والدین شان بیرون درب منتظرشان بودند. چشمانشان میان سیل بچه های مدرسه ای دو دو میزد. چشمشان که به مسافر کوچکشان می افتاد به اشاره ای خبرش میکردند. متقابلا خیلی از بچه ها هم چشم انتظار بزرگترشان بیرون می آمدند و تا نمی دیدنشان، دلشان آرام نمی گرفت.
من این روزها ؛ درب آهنی روزگار که باز می شود
دلم میخواهد پناهی باشد که دست در دستش راهی شوم ...
اما وقتی نیست،عجیب دلم میگیرد.
سرم را میگیرم به سمت آسمان و می گویم،
کاش بودی...
۱.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.