زنگ آخر که می خورد کیف هایمان را روی دوش می انداختیم و ب

زنگ آخر که می خورد، کیف هایمان را روی دوش می انداختیم و با اشتیاق از درب بزرگ آهنی مدرسه بیرون می تاختیم. تا پیش از درب آهنی، همه چیز یک سطح بود. بچه های هم قد و قواره، هم سن و سال و بعضا با روپوش های یکرنگ و شبیه یکدیگر. اما از درب که می گذشتیم...

حالا دیگر بخت و اقبال همه یکی نبود. خوشبخت ترین هایمان، آنهایی بودند که والدین شان بیرون درب منتظرشان بودند. چشمانشان میان سیل بچه های مدرسه ای دو دو میزد. چشمشان که به مسافر کوچکشان می افتاد به اشاره ای خبرش میکردند. متقابلا خیلی از بچه ها هم چشم انتظار بزرگترشان بیرون می آمدند و تا نمی دیدنشان، دلشان آرام نمی گرفت.

من این روزها ؛ درب آهنی روزگار که باز می شود
دلم میخواهد  پناهی باشد که دست در دستش راهی شوم ...

اما وقتی نیست،عجیب دلم میگیرد.
سرم را میگیرم به سمت آسمان و می گویم،
کاش بودی...
دیدگاه ها (۰)

.لبخند بزن تا دلم آرام بگیرد تا شعر من از خنده ی تو وام بگیر...

🌿🌾🌿#نیایش_شبانگاهی جان جانان من!بابتِ تمام شکایت هایی که از ...

اطلاعیه وزارت نفت؛🔰 ثبت نام آزمون استخدامی وزارت نفت از ۱۵ ت...

نفسم عطر خوش موی تو را می خواهدباد هم  پیچش گیسوی تو را می خ...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

دختر سایهPart=17رفتیم به سمت کافه نشستیم کنار چان و هر کس سف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط