بسم الله الرحمن الرحیم پارت ۱ فراز بی پروایی
بسم الله الرحمن الرحیم #پارت_۱ #فراز_بی_پروایی
شروع رمان: ۹۹/۹/۹
نام نویسنده: izeinabii زینب بختیاری
**********************
#پارت_۱
کیفمو پرت کردم گوشه ی اتاق و رفتم سمت لباسامو راحت ترینشان رو انتخاب کردم و سریعا لباسامو تعویض کردم.
لم دادم روی تختم و گوشیمو باز کردم.
سه تا پی ام داشتم .
یکیش که از نیلوفر بود..
یکیشم از مهرسا..
یکی دیگه ام شماره ی نا شناس بود.
از روی کنجکاوی پی ام ناشناس رو باز کردم.
نوشته بود"سلام"
جواب سلامش رو دادم و زیرش نوشتم:
_ شما؟؟
جواب پی ام نوا رو دادم که نوشته بود " پایه هستی بریم گوهی نامه بگیریم؟ "
نوشتم :
_صبر کن به ننم بگم ببینم چی میگه!
پی ام مهرسا رو باز کردم که نوشته بود " چرا هیچ نیستت در به در !!؟؟ "
در جوابش نوشتم:
_هستم ولی خستم ..بیا گروه!
یه گروه سه نفره داشتیم که اسمشو گذاشته بودیم " جین*دا باند "
نوشتم:
_حوصله ام پوکید .. بریم بیرون؟
مهرسا: حال داریا..
نوا: بریم .. پایه ام من.. مهرسا توام خواهشا چرت نگو میای اوکی؟
نوا پایه ترین شخص زندگیم بود.. به شدت پایه بود .. پایه ی همه چیز .. البته نه چیزای بد!
*****
یه ذره از شیر پسته ام نوشیدم و گفتم:
_چیکار کردی با علی؟
نوا شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ هستیم ..
_مجبوری؟
_حوصله ی سینگل بودن ندارم پروا !
_دیوانه ای بابا بخدا سینگل باش و حال کن ..
لبخندی زد و گفت:
_من عادت ندارم..
مهرسا گفت:
_پس ما چجوری زندگی می کنیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
_دقیقا..
یکمی از هات چاکلتش رو نوشید و گفت:
_من تنها که میشم افسردگی دوباره میاد سراغم ..
نوا با اینکه ضربه های روحی زیادی از دوستی با پسرا خورده بود اما حاضر نبود سینگل بمونه.
به اطراف نگاه کردم.
یه پسر خوشتیپ با رفیقش جلوی ما بودن و یکیشون خیلی عادی و اون یکی یه طور جذابی بود..!
نوا ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
_عجب جیگریه نه؟
_آره .. خوب چیزیه!
مهرسا: رفیقشم بد نیستا.. پروا رفیقشم جور کن برا من!
خندیدم و گفتم:
_باشه حتما ..
نوا گوشیش رو داخل گوشیش گذاشت و گفت:
_پاشید بریم بچرخیم این ساعت های پایانی رو ..
سری تکون دادیم و هر کس دونگ خودش رو داد و من رفتم و خواستم حساب کنم که کیفم از دستم افتاد .. لعنتی درش باز بود و رژ و آینه و وسایل داخلش پخش روی زمین شد ..
سریع وسایلمو گذاشتم داخل کیفم و حساب کردم و زدم بیرون..
حدود ساعت ۶ بود و هوا کامل تاریک شده بود..
سرمای بیش از اندازه ی آذر ماه و برگای روی سنگ فرش ها فضای دوست داشتنی به وجود آورده بود.
..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
شروع رمان: ۹۹/۹/۹
نام نویسنده: izeinabii زینب بختیاری
**********************
#پارت_۱
کیفمو پرت کردم گوشه ی اتاق و رفتم سمت لباسامو راحت ترینشان رو انتخاب کردم و سریعا لباسامو تعویض کردم.
لم دادم روی تختم و گوشیمو باز کردم.
سه تا پی ام داشتم .
یکیش که از نیلوفر بود..
یکیشم از مهرسا..
یکی دیگه ام شماره ی نا شناس بود.
از روی کنجکاوی پی ام ناشناس رو باز کردم.
نوشته بود"سلام"
جواب سلامش رو دادم و زیرش نوشتم:
_ شما؟؟
جواب پی ام نوا رو دادم که نوشته بود " پایه هستی بریم گوهی نامه بگیریم؟ "
نوشتم :
_صبر کن به ننم بگم ببینم چی میگه!
پی ام مهرسا رو باز کردم که نوشته بود " چرا هیچ نیستت در به در !!؟؟ "
در جوابش نوشتم:
_هستم ولی خستم ..بیا گروه!
یه گروه سه نفره داشتیم که اسمشو گذاشته بودیم " جین*دا باند "
نوشتم:
_حوصله ام پوکید .. بریم بیرون؟
مهرسا: حال داریا..
نوا: بریم .. پایه ام من.. مهرسا توام خواهشا چرت نگو میای اوکی؟
نوا پایه ترین شخص زندگیم بود.. به شدت پایه بود .. پایه ی همه چیز .. البته نه چیزای بد!
*****
یه ذره از شیر پسته ام نوشیدم و گفتم:
_چیکار کردی با علی؟
نوا شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ هستیم ..
_مجبوری؟
_حوصله ی سینگل بودن ندارم پروا !
_دیوانه ای بابا بخدا سینگل باش و حال کن ..
لبخندی زد و گفت:
_من عادت ندارم..
مهرسا گفت:
_پس ما چجوری زندگی می کنیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
_دقیقا..
یکمی از هات چاکلتش رو نوشید و گفت:
_من تنها که میشم افسردگی دوباره میاد سراغم ..
نوا با اینکه ضربه های روحی زیادی از دوستی با پسرا خورده بود اما حاضر نبود سینگل بمونه.
به اطراف نگاه کردم.
یه پسر خوشتیپ با رفیقش جلوی ما بودن و یکیشون خیلی عادی و اون یکی یه طور جذابی بود..!
نوا ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
_عجب جیگریه نه؟
_آره .. خوب چیزیه!
مهرسا: رفیقشم بد نیستا.. پروا رفیقشم جور کن برا من!
خندیدم و گفتم:
_باشه حتما ..
نوا گوشیش رو داخل گوشیش گذاشت و گفت:
_پاشید بریم بچرخیم این ساعت های پایانی رو ..
سری تکون دادیم و هر کس دونگ خودش رو داد و من رفتم و خواستم حساب کنم که کیفم از دستم افتاد .. لعنتی درش باز بود و رژ و آینه و وسایل داخلش پخش روی زمین شد ..
سریع وسایلمو گذاشتم داخل کیفم و حساب کردم و زدم بیرون..
حدود ساعت ۶ بود و هوا کامل تاریک شده بود..
سرمای بیش از اندازه ی آذر ماه و برگای روی سنگ فرش ها فضای دوست داشتنی به وجود آورده بود.
..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
۳.۹k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.