پارت ۲ فراز بی پروایی
#پارت_۲ #فراز_بی_پروایی
نوا خم شد بند کتونیشو ببنده که از اونجایی که اندام خیلی خوبی داشت از پشت خیلی جلوه می کرد.
همون لحظه ام دوتا پسر هیز از اونجا رد شدن.. طوری به هیکل نوا نگاه کردن که حالم بد شد..
جوری با اخم نگاهشون کردم و سریع به نوا گفتم :
_سریع بلند شو ..
اونم با تعجب بلند شد و با دیدن چهره ی بهم ریخته ی من تعجب کرد و گفت:
_چی شده پروا؟
نفسی از روی خشم کشیدم .
مهرسا همه چیز رو براش توضیح داد و نوا بعد از شنیدن شروع کرد به خندیدن و دست منو مهرسا رو گرفت و گفت:
_خوشبحال من که رفیقام واسم غیرتی میشن!
سری از افسوس تکون دادم و توی دلم گفتم"هر چه غمت بیش خنده ی لبت بیش تر "
واقعا مصداق نوا بود.. حالش خیلی خراب بود اما از همه مون بیشتر می خندید و شیطنت می کرد !
مهرسا گفت:
_پروا چه عجب مامانت بهت زنگ نزده؟!
_دقیقا .. خودمم متعجبم واقعا.. دستی کردم داخل کیفمو هر چقدر بیشتر دستمو می چرخوندم به ترسم بیشتر میشد..
عین برق گرفته ها جیغ زدم
_وای گوشیم نیست.. گوشی خوشگلم .. آخرین مدل بود وای بدبخت شدم .. چیکار کنم؟؟مامانم میکشتم .. ای خدا ..
نوا و مهرسا کیفاشونو گشتن ولی بازم خبری نبود .. سعی کردن منو آروم کنن اما من هر لحظه به آتیش درونم افزوده می شد!
دستمو گذاشتم روی سرم و سعی کردم فکر کنم کجا گذاشتمش..
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_من مطمئنم که توی کافه که بودیم برش داشتم و گذاشتمش داخل کیفم.. پس چرا الان نیستش...
ای خدا ..
هوا ام تاریک شده بود و بیشتر از این نمی شد بیرون موند.
نوا با گوشیش به گوشیم زنگ زد و بعد از خوردن شش تا بوق تماس برقرار شد.
گوشیو از نوا گرفتم و گفتم:
_سلام اون گوشی که دست شماست گوشی منه .. میشه آدرس بدید بیام پسش بگیرم..
_بله من همین الان زیر یکی از میز ها ی کافه ام پیداش کردم .. شما آدرس بدید من نمی تونم منتظر بمونم ...
سریع آدرس رو دادم و به نفس راحت کشیدم .. خدا رو شکر کردم و نشستم روی نیمکتی که اونجا بود ..
با زنگ خوردن گوشی نوا و دیدن شماره ی خودم گوشیشو ازش گرفتم و برداشتم:
_الو ..
_الو خانوم من الان جلوی این کتابخونه ام ..
_ماهم همونجاییم..
_من نمی تونم اینجا توقف کنم اجازه بدید پارک کنم الان میام ..
_باشه ممنون.
بعد از دو سه دقیقه همون پسر که قد بلند و تا حدودی جذاب بود رو دیدیم.
با
نوا خم شد بند کتونیشو ببنده که از اونجایی که اندام خیلی خوبی داشت از پشت خیلی جلوه می کرد.
همون لحظه ام دوتا پسر هیز از اونجا رد شدن.. طوری به هیکل نوا نگاه کردن که حالم بد شد..
جوری با اخم نگاهشون کردم و سریع به نوا گفتم :
_سریع بلند شو ..
اونم با تعجب بلند شد و با دیدن چهره ی بهم ریخته ی من تعجب کرد و گفت:
_چی شده پروا؟
نفسی از روی خشم کشیدم .
مهرسا همه چیز رو براش توضیح داد و نوا بعد از شنیدن شروع کرد به خندیدن و دست منو مهرسا رو گرفت و گفت:
_خوشبحال من که رفیقام واسم غیرتی میشن!
سری از افسوس تکون دادم و توی دلم گفتم"هر چه غمت بیش خنده ی لبت بیش تر "
واقعا مصداق نوا بود.. حالش خیلی خراب بود اما از همه مون بیشتر می خندید و شیطنت می کرد !
مهرسا گفت:
_پروا چه عجب مامانت بهت زنگ نزده؟!
_دقیقا .. خودمم متعجبم واقعا.. دستی کردم داخل کیفمو هر چقدر بیشتر دستمو می چرخوندم به ترسم بیشتر میشد..
عین برق گرفته ها جیغ زدم
_وای گوشیم نیست.. گوشی خوشگلم .. آخرین مدل بود وای بدبخت شدم .. چیکار کنم؟؟مامانم میکشتم .. ای خدا ..
نوا و مهرسا کیفاشونو گشتن ولی بازم خبری نبود .. سعی کردن منو آروم کنن اما من هر لحظه به آتیش درونم افزوده می شد!
دستمو گذاشتم روی سرم و سعی کردم فکر کنم کجا گذاشتمش..
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_من مطمئنم که توی کافه که بودیم برش داشتم و گذاشتمش داخل کیفم.. پس چرا الان نیستش...
ای خدا ..
هوا ام تاریک شده بود و بیشتر از این نمی شد بیرون موند.
نوا با گوشیش به گوشیم زنگ زد و بعد از خوردن شش تا بوق تماس برقرار شد.
گوشیو از نوا گرفتم و گفتم:
_سلام اون گوشی که دست شماست گوشی منه .. میشه آدرس بدید بیام پسش بگیرم..
_بله من همین الان زیر یکی از میز ها ی کافه ام پیداش کردم .. شما آدرس بدید من نمی تونم منتظر بمونم ...
سریع آدرس رو دادم و به نفس راحت کشیدم .. خدا رو شکر کردم و نشستم روی نیمکتی که اونجا بود ..
با زنگ خوردن گوشی نوا و دیدن شماره ی خودم گوشیشو ازش گرفتم و برداشتم:
_الو ..
_الو خانوم من الان جلوی این کتابخونه ام ..
_ماهم همونجاییم..
_من نمی تونم اینجا توقف کنم اجازه بدید پارک کنم الان میام ..
_باشه ممنون.
بعد از دو سه دقیقه همون پسر که قد بلند و تا حدودی جذاب بود رو دیدیم.
با
۳.۴k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.