پارت ۳ فراز بی پروایی
#پارت_۳ #فراز_بی_پروایی
با خودم گفتم چه دنیای کوچیکی.. این اینجا چیکار می کنه .. اما پسر هر لحظه بیشتر به ما نزدیک میشد..
همون لحظه دستشو داخل جیب شلوارش برد و گوشیش رو درآورد..
حتما می خواست شماره بده!
اخم کردم و منتظر بودم پیشنهاد بده تا تموم حال خوابمو روش خالی کنم.
_ببخشید شما گوشیتونو گم کردید؟
با شنیدن این حرف سری تکون دادم.
_ببخشید اجازه بدید من اول مطمئن شم.
گوشیش رو درآورد و بعد از ور رفتن با گوشیش گفت:
_بله درسته گوشی شماست..
متعجب نگاهش کردم .. با دیدن تعجبم خودش شروع کرد به توضیح دادن:
_دوربین های کافه رو چک کردم .. وقتی کیف تون از دستتون افتاد این اتفاق افتاد.
سری تکون دادم و گفتم:
_وای آره ..
دستشو برد داخل پالتوی بلند مشکی رنگش و گوشیم رو از داخلش درآورد و گرفت سمتم:
_بفرمایید.
قدر دان نگاهش کردم و گفتم:
_دستتون درد نکنه.
_خواهش می کنم .. بازم به کافه ی ما تشریف بیارید..
سری تکون دادم و گفتم:
_حتما ..
کارت کافه اشون رو جلوم گرفت و گفت:
_باعث افتخاره..
پسر جذاب و سنگینی بود.. بدون هیز بازی و با شخصیت نگاه می کرد و حرف می زد .
لبخندی زدم و گفتم:
_همچنین.
_اگه می خواید برسونمتون؟
_نه ممنون خودمون می ریم ..
_لطفا تعارف نکنید .. هوا تاریک شده خطرناکه ..
_ممنون ولی..
تا خواستم چیزی بگم نوا گفت:
_ممنون واقعا ..
سری تکون داد و گفت:
_داخل اون کوچه ی پشت کتابخونه ماشین رو پارک کردم .. چند لحظه صبر کنید تا بیام.
سری تکون داریم.
بعد از رفتن پسره زدم تو سر نوا و گفتم:
_خدا لعنتت کنه .. این چه کاری بود ..
خندید و گفت:
_بچه باشخصیته .. خیلی تعارف زد ماهم که دیرمون شده قبول کردیم .. چیه مگه؟
مهرسا گفت:
_اگه نبرد بلایی سرمون آورد..
_بهش نمیخوره بابا..
_آره بابا خیلی پسر خوبی زد .. نه؟
_آره بابا مهم اینه گوشی منو آورد ..
گوشیمو محکم گرفتم و گفتم :
_دیگه منو تنها نذار ..!
با صدای بوق یه پرشیا برگشتیم سمت صدا.
همون پسره بود .. هممون نشستیم عقب .
باورم نمی شد .. برف داشت می بارید ..
بخاطر علاقه ام به برف هیجان زده شدم و گفتم:
_وای .. برف ..
صدای پسره به گوشم خورد:
_مبار ای برف چه میباری بر این دنیای نا پاکی؟
لبخندی زدم و ادامه ی شعر رو خوندم:
_بر این دنیا که هرجایش
رد پایی از خبیثی هاست
نبار ای برف
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
نبار ای برف ..
برگشتم سمتش و گفتم:
_کمتر پسری رو دیدم که شعر نو بلد باشه!
لبخندی زد و گفت:
_چون من استاد زبان ادبیات و فارسی هستم.
با هیجان گفتم:
_واقعا؟؟
با خنده گفت:
_بله چیز عجیبیه؟
گفتم:
_نه آخه منم دانشجوی ترم اول این رشته ام ..البته کلاسا از یه هفته ی دیگه شروع می شه!
#تکست_خاص #love #عشق #پروفایل #تکست_ناب #عاشقانه #دخترونه #عکس_پروفایل #عکس_نوشته #تنهایی #عشقولانه
با خودم گفتم چه دنیای کوچیکی.. این اینجا چیکار می کنه .. اما پسر هر لحظه بیشتر به ما نزدیک میشد..
همون لحظه دستشو داخل جیب شلوارش برد و گوشیش رو درآورد..
حتما می خواست شماره بده!
اخم کردم و منتظر بودم پیشنهاد بده تا تموم حال خوابمو روش خالی کنم.
_ببخشید شما گوشیتونو گم کردید؟
با شنیدن این حرف سری تکون دادم.
_ببخشید اجازه بدید من اول مطمئن شم.
گوشیش رو درآورد و بعد از ور رفتن با گوشیش گفت:
_بله درسته گوشی شماست..
متعجب نگاهش کردم .. با دیدن تعجبم خودش شروع کرد به توضیح دادن:
_دوربین های کافه رو چک کردم .. وقتی کیف تون از دستتون افتاد این اتفاق افتاد.
سری تکون دادم و گفتم:
_وای آره ..
دستشو برد داخل پالتوی بلند مشکی رنگش و گوشیم رو از داخلش درآورد و گرفت سمتم:
_بفرمایید.
قدر دان نگاهش کردم و گفتم:
_دستتون درد نکنه.
_خواهش می کنم .. بازم به کافه ی ما تشریف بیارید..
سری تکون دادم و گفتم:
_حتما ..
کارت کافه اشون رو جلوم گرفت و گفت:
_باعث افتخاره..
پسر جذاب و سنگینی بود.. بدون هیز بازی و با شخصیت نگاه می کرد و حرف می زد .
لبخندی زدم و گفتم:
_همچنین.
_اگه می خواید برسونمتون؟
_نه ممنون خودمون می ریم ..
_لطفا تعارف نکنید .. هوا تاریک شده خطرناکه ..
_ممنون ولی..
تا خواستم چیزی بگم نوا گفت:
_ممنون واقعا ..
سری تکون داد و گفت:
_داخل اون کوچه ی پشت کتابخونه ماشین رو پارک کردم .. چند لحظه صبر کنید تا بیام.
سری تکون داریم.
بعد از رفتن پسره زدم تو سر نوا و گفتم:
_خدا لعنتت کنه .. این چه کاری بود ..
خندید و گفت:
_بچه باشخصیته .. خیلی تعارف زد ماهم که دیرمون شده قبول کردیم .. چیه مگه؟
مهرسا گفت:
_اگه نبرد بلایی سرمون آورد..
_بهش نمیخوره بابا..
_آره بابا خیلی پسر خوبی زد .. نه؟
_آره بابا مهم اینه گوشی منو آورد ..
گوشیمو محکم گرفتم و گفتم :
_دیگه منو تنها نذار ..!
با صدای بوق یه پرشیا برگشتیم سمت صدا.
همون پسره بود .. هممون نشستیم عقب .
باورم نمی شد .. برف داشت می بارید ..
بخاطر علاقه ام به برف هیجان زده شدم و گفتم:
_وای .. برف ..
صدای پسره به گوشم خورد:
_مبار ای برف چه میباری بر این دنیای نا پاکی؟
لبخندی زدم و ادامه ی شعر رو خوندم:
_بر این دنیا که هرجایش
رد پایی از خبیثی هاست
نبار ای برف
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
نبار ای برف ..
برگشتم سمتش و گفتم:
_کمتر پسری رو دیدم که شعر نو بلد باشه!
لبخندی زد و گفت:
_چون من استاد زبان ادبیات و فارسی هستم.
با هیجان گفتم:
_واقعا؟؟
با خنده گفت:
_بله چیز عجیبیه؟
گفتم:
_نه آخه منم دانشجوی ترم اول این رشته ام ..البته کلاسا از یه هفته ی دیگه شروع می شه!
#تکست_خاص #love #عشق #پروفایل #تکست_ناب #عاشقانه #دخترونه #عکس_پروفایل #عکس_نوشته #تنهایی #عشقولانه
۵.۶k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.