ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت سی و یکم
نویسنده ویو
رفتن پارک و یه ذره استراحت کردن اونجا
ات هم بهتر شده بود
حداقل همه اینجوری فکر میکردن
چون میگفت
میخندید
بازی میکرد
خوشحال بود
از شانس کوک هم رفته بود پارک با تهیونگ
کوک:هی هیونگ
اونا یوری و ات نیستن؟
ته:آره خودشونن
کوک:خوش.......حالن😳
خداروشکر🙂🥺💔
ته:تو که دوسش داری چرا برش نمیگردونی
کوک:بر نمیگرده
ته:ببین داره میره اون طرف
زودباش برو منم برم پیش زنم
کوک:تو هم که دوسش داری
ته:ساکت باش
بدو برو رفت
کوک رفت دنبال ات
ات داشت دستاشو میشست که کوک.......
ات ویو
داشتم دستامو میشستم که یه دست دور کمرم حلقه شد
اون...اون کوک بود
سرشو تو شونم جا داد
ات:ولم کن
کوک:من باید یه چیزی رو بهت بگم
ات:چی؟
زودباش
کوک ات رو چسبوند به دیوار
ات:چیکار میکنی قرار بود حرف بزنی
کوک:دوسم داری؟
ات:............
کوک:من هنوز عاشقتم
ات:دروغ میگی
کوک:چرا اینطوری فک میکنی؟
ات:پس چرا اینکارو کردی؟
کوک:من......من متاسفم
ات:انتظار داری ببخشم؟
کوک:دوسم نداری؟
ات:.........
کوک:پس هنوز داری
ات:اینطور نی.......(حرفش قطع شد)
کوک ات رو بوسید
ات:گفتم نه(بغض)
کوک:برگرد پیشم
ازت خواهش میکنم
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
ات:میتونی
ات کوک رو هل داد و رفت پیش بچه
*فلش بک بزنیم به مکالمه یوری و تهیونگ
ته:سلام عشقم
یوری:چرا اینجایی؟(بغض)
ته اونو بوسید و اونم همراهی میکرد
ته:بیخیال طل.اق شو
برگرد پیشم
یوری:برو
فقط برووووو از زندگیم بیرون(بغض)
چند مین بعد ات اومد و هردو واسه هج توضیح دادن جی شد و رفتن خونه
کوک از اون روز به بعد مدام میرفت پیش ات تا یکاری کنه اون برگرده
ولی موفق نمیشد و کم کم نا امید میشد
تا اینکه یه شب ساعت ۷ غروب جین زنگ زد به ات
ات:بله؟
جین:ات تو را خدا زود بیا اینجا
ات:چیشده؟کوک چیزیش شده؟
جین:هنوز کوک رو رو دوست داری؟
ات:..........
جین:پس هنوز دوسش داری
جین:(جیییغغغغغغغغ)
ات:چیشدهههه؟(نگران و بغض)
جین:زودباش بیا خونه کوک فقط ۴جله کن ازت خواهش میکنم ات
و قطع کرد
ات:صب کن........
قطع نک......
قطع کرد
ات:یوری من میرم بیرن مراقب بچه ها باش
یوری:چیشده؟
ات:منم نمیدونم
و رفت
*وقتی ات رسید)
ات ویو
رفتم تو خونه کوک دیدم همه تو بالکنن
رفتم اونجا که کوک رو دیدم که.....که......
ات:کوککککککک
کوک میخواست خودشو پرت کنه پایین(دستم بشکنه این چیه من مینوسم؟)
کوک:ات
متاسفم که اذیتت کردم
منو ببخش
ات:کوک از اونجا بیا پایین
کوک:منو ببخش
دیگه وقت رفتنه
ممنون که اومدی
ات:کوک چرا حرف الکی میزنی زود باش بیا پایین(بغض)
کوک نیومد
ات:خب پس نمیای؟
یه لحظه صب کن
ات:.........
پارت سی و یکم
نویسنده ویو
رفتن پارک و یه ذره استراحت کردن اونجا
ات هم بهتر شده بود
حداقل همه اینجوری فکر میکردن
چون میگفت
میخندید
بازی میکرد
خوشحال بود
از شانس کوک هم رفته بود پارک با تهیونگ
کوک:هی هیونگ
اونا یوری و ات نیستن؟
ته:آره خودشونن
کوک:خوش.......حالن😳
خداروشکر🙂🥺💔
ته:تو که دوسش داری چرا برش نمیگردونی
کوک:بر نمیگرده
ته:ببین داره میره اون طرف
زودباش برو منم برم پیش زنم
کوک:تو هم که دوسش داری
ته:ساکت باش
بدو برو رفت
کوک رفت دنبال ات
ات داشت دستاشو میشست که کوک.......
ات ویو
داشتم دستامو میشستم که یه دست دور کمرم حلقه شد
اون...اون کوک بود
سرشو تو شونم جا داد
ات:ولم کن
کوک:من باید یه چیزی رو بهت بگم
ات:چی؟
زودباش
کوک ات رو چسبوند به دیوار
ات:چیکار میکنی قرار بود حرف بزنی
کوک:دوسم داری؟
ات:............
کوک:من هنوز عاشقتم
ات:دروغ میگی
کوک:چرا اینطوری فک میکنی؟
ات:پس چرا اینکارو کردی؟
کوک:من......من متاسفم
ات:انتظار داری ببخشم؟
کوک:دوسم نداری؟
ات:.........
کوک:پس هنوز داری
ات:اینطور نی.......(حرفش قطع شد)
کوک ات رو بوسید
ات:گفتم نه(بغض)
کوک:برگرد پیشم
ازت خواهش میکنم
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
ات:میتونی
ات کوک رو هل داد و رفت پیش بچه
*فلش بک بزنیم به مکالمه یوری و تهیونگ
ته:سلام عشقم
یوری:چرا اینجایی؟(بغض)
ته اونو بوسید و اونم همراهی میکرد
ته:بیخیال طل.اق شو
برگرد پیشم
یوری:برو
فقط برووووو از زندگیم بیرون(بغض)
چند مین بعد ات اومد و هردو واسه هج توضیح دادن جی شد و رفتن خونه
کوک از اون روز به بعد مدام میرفت پیش ات تا یکاری کنه اون برگرده
ولی موفق نمیشد و کم کم نا امید میشد
تا اینکه یه شب ساعت ۷ غروب جین زنگ زد به ات
ات:بله؟
جین:ات تو را خدا زود بیا اینجا
ات:چیشده؟کوک چیزیش شده؟
جین:هنوز کوک رو رو دوست داری؟
ات:..........
جین:پس هنوز دوسش داری
جین:(جیییغغغغغغغغ)
ات:چیشدهههه؟(نگران و بغض)
جین:زودباش بیا خونه کوک فقط ۴جله کن ازت خواهش میکنم ات
و قطع کرد
ات:صب کن........
قطع نک......
قطع کرد
ات:یوری من میرم بیرن مراقب بچه ها باش
یوری:چیشده؟
ات:منم نمیدونم
و رفت
*وقتی ات رسید)
ات ویو
رفتم تو خونه کوک دیدم همه تو بالکنن
رفتم اونجا که کوک رو دیدم که.....که......
ات:کوککککککک
کوک میخواست خودشو پرت کنه پایین(دستم بشکنه این چیه من مینوسم؟)
کوک:ات
متاسفم که اذیتت کردم
منو ببخش
ات:کوک از اونجا بیا پایین
کوک:منو ببخش
دیگه وقت رفتنه
ممنون که اومدی
ات:کوک چرا حرف الکی میزنی زود باش بیا پایین(بغض)
کوک نیومد
ات:خب پس نمیای؟
یه لحظه صب کن
ات:.........
۷.۴k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.