💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 80اخر🤍✨
(یونا)
خلاصه ک رفتیم رستوران و همه دور هم جمع شدیم چقد خوبه ک دوباره همه ی درد سرا تموم شد همه دوباره دور هم جمع شدیم خیلی خوشحالم و یک اتفاق خیلی خیلی خیلی خوب و مهم افتاد ک کلییی شبمونو ساخت و کلی حالمونو خوب کرد
اون اتفاق چی بود؟؟ خوب بزارین من بگم بهتون
مینجی خواهرم زن داداشم رفیقم داره مامان میشههع
داداشم داره بابا میشه و من عمهههه و جیوو خاله واییی چقد ذوق دارم چقد خوشحالم وایییییی
رفتیم و شام خوردیم و کلی باهم خوش گذروندیم و کلی سر بچه ذوق کردیم
بعد رستوران رفتیم کافه و اونجا داشتیم دور هم حرف میزدیم ک یهو حالم بد شد
سرگیجه داشتم و چشمام سیاهی میرفت
بچه ها ک متوجه شدن سمتم اومدن ک من بیهوش شدم
.....
وقتی ب هوش اومدم اومدم بچه ها دورم جمع بودن
کوک: عشقم خوبی حالت خوبه
مینجی: خواهری جونم خوبی
یونا: وای اره خوبم خوبم
کوک: باید آزمایش بدی
یونا: باشه اوکی
(روز بعد)
رفتیم بیمارستان ک جواب آزمایش رو بگیریم و ......غیر قابل باوره...من ..من باردارم ؟؟ واقعا ...یعنی من دارم مامان میشم و کوک داره بابا میشه!؟
خیلی حس عجیبی دارم
خیلی خیلی خوشحالم
کوک خیلی ذوق داشت بغلم کرد و منو تو هوا چرخوند
وای خدایا این خیلی خوبه عالیهههه
من دارم مامان میشم! 🥺
خلاصه ک بعد از کلی اتفاقات خوب و بد داستان زندگی مام تموم شد
بچه ی تهیونگ پسر بود و یک هفته بزرگتر از دختر ماست و اونا الان 8 ماهشونه و همه داریم با خوبی و بدیش کنار هم زندگی میکنیم
و الان دختر قصه ی ما ک عشق براش غیر قابل باور و تحمل بود عاشق شده و ی دختر کوچولوعه 8 ماه داره و هرکس بهش میگه تو ک ب عشق و عاشقی اعتقاد نداشتی چیشد ک عاشق شدی میگه
``عشق مثل یک مریضی واگیر داره و عشق دلیل ندارع🙃✨``
part 80اخر🤍✨
(یونا)
خلاصه ک رفتیم رستوران و همه دور هم جمع شدیم چقد خوبه ک دوباره همه ی درد سرا تموم شد همه دوباره دور هم جمع شدیم خیلی خوشحالم و یک اتفاق خیلی خیلی خیلی خوب و مهم افتاد ک کلییی شبمونو ساخت و کلی حالمونو خوب کرد
اون اتفاق چی بود؟؟ خوب بزارین من بگم بهتون
مینجی خواهرم زن داداشم رفیقم داره مامان میشههع
داداشم داره بابا میشه و من عمهههه و جیوو خاله واییی چقد ذوق دارم چقد خوشحالم وایییییی
رفتیم و شام خوردیم و کلی باهم خوش گذروندیم و کلی سر بچه ذوق کردیم
بعد رستوران رفتیم کافه و اونجا داشتیم دور هم حرف میزدیم ک یهو حالم بد شد
سرگیجه داشتم و چشمام سیاهی میرفت
بچه ها ک متوجه شدن سمتم اومدن ک من بیهوش شدم
.....
وقتی ب هوش اومدم اومدم بچه ها دورم جمع بودن
کوک: عشقم خوبی حالت خوبه
مینجی: خواهری جونم خوبی
یونا: وای اره خوبم خوبم
کوک: باید آزمایش بدی
یونا: باشه اوکی
(روز بعد)
رفتیم بیمارستان ک جواب آزمایش رو بگیریم و ......غیر قابل باوره...من ..من باردارم ؟؟ واقعا ...یعنی من دارم مامان میشم و کوک داره بابا میشه!؟
خیلی حس عجیبی دارم
خیلی خیلی خوشحالم
کوک خیلی ذوق داشت بغلم کرد و منو تو هوا چرخوند
وای خدایا این خیلی خوبه عالیهههه
من دارم مامان میشم! 🥺
خلاصه ک بعد از کلی اتفاقات خوب و بد داستان زندگی مام تموم شد
بچه ی تهیونگ پسر بود و یک هفته بزرگتر از دختر ماست و اونا الان 8 ماهشونه و همه داریم با خوبی و بدیش کنار هم زندگی میکنیم
و الان دختر قصه ی ما ک عشق براش غیر قابل باور و تحمل بود عاشق شده و ی دختر کوچولوعه 8 ماه داره و هرکس بهش میگه تو ک ب عشق و عاشقی اعتقاد نداشتی چیشد ک عاشق شدی میگه
``عشق مثل یک مریضی واگیر داره و عشق دلیل ندارع🙃✨``
۶.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.