دیر گاهی است در این تنهایی

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند ،
لیک پاهایم در قیر شب است

رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار بهم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته

نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد

نقش هایی که کشیدم در روز ،
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب ،
روز پیدا شد و با پنبه زدود

دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها ، پاها در قیر شب است

#سهراب_سپهری
دیدگاه ها (۱)

با هیچ کَسـَم میل سخن نیست ولیکنــتو خارجــــازین قاعده و فل...

آدم که بیخودی بیخـودی نمی آید مراقبِ خودش باشد..بایدیه نفر پ...

​به شعرا ی تلخم سپردم توروکه برگشتی آغوش باشن برات

+ من خیلی بدبختم!ـ چرا؟!+یکیو ندارم که دوسم داشته باشه!ـ من ...

در فـراقـت بغض دیریـن در گلـو دارم هـنوز با لـب خامـوش خــود...

چپتر ۷ _ آغاز یک رویاسال های دانشگاه مثل یک فیلم سریع از مقا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط