خواهرانه
15 سالم بود که به دنیا اومد. دروغ چرا... همه زندگی دلم خواهر میخواست. وقتی اومد منم شدم نوزاد... با هم بزرگ شدیم و من بچگی کردم... تاااااا دبیرستان...
مهم نبود تو خونه کی هست و کی نیست...اون باید میبود...
حالا بزرگ شده و برا خودش خانوم معلم شده... یه معلم که دست به قلمش هزاربار از آبجی بزرگه بهتره...
البته قرارمون این بود ار وقت دستمون به دهنمون رسید دوتا دوچرخه بخریم و بزنیم به گل فروشی خیابونی...
خونه ما از اون خونه هاس که خیلی بزرگ نیس. یه اتاق دونفره نقلی که بابا میگه جا نداریم توش راه بریم...
یه تخت دو طبقه...
خوبی تختای دو طبقه اینه تو بالا که میری میتونی صدای نفس هاشو بشنوی و خیالت از بودنش جمع بشه...وقتی رفتیم خرید دنبال یه دست دوم بودیم..میدونستیم دیر یا زود یکیمون میره... و من هنوزم دلهره دارم یه روز اگه رفت من با جای خالیش چیکار کنم...
حالا چرا اینا رو میگم؟
دیروز یه پست و کپشن خیلی تلخ گذاشتم اینستا... عکس یه قلب جراحی شده... اولین نفر بود لایک کرد... چندنفری بیشتر ندیده بودند که پاکش کردم...
تموم راه رو گریه کرده بودم... چشمام داد میزد...
رسیدم خونه و رفتم تو اتاق... با خنده سلام کرد... ولی آدم باید احمق باشه نفهمه یه نفر گریه کرده و به زور آب سعی کرده مخفی کنه گریه هاشو... جیگرم آتیش گرفت... میدونم این روزا اونم از افسرده حالی من بیشتر از من زجر میکشه...
گاهی با خودم میگم تو چرا نمیمیری...
دیروز به یگانه گفتم آدم وقتی بودنش مفید نیست چرا باید از امکانات دنیا که میشه در اختیار بقیه باشه استفاده کنه؟
بره تا بقیه هم نفس راحت بکشند...
هنوزم بزرگترین سوالم اینه که من چرا نمیمیرم...
مهم نبود تو خونه کی هست و کی نیست...اون باید میبود...
حالا بزرگ شده و برا خودش خانوم معلم شده... یه معلم که دست به قلمش هزاربار از آبجی بزرگه بهتره...
البته قرارمون این بود ار وقت دستمون به دهنمون رسید دوتا دوچرخه بخریم و بزنیم به گل فروشی خیابونی...
خونه ما از اون خونه هاس که خیلی بزرگ نیس. یه اتاق دونفره نقلی که بابا میگه جا نداریم توش راه بریم...
یه تخت دو طبقه...
خوبی تختای دو طبقه اینه تو بالا که میری میتونی صدای نفس هاشو بشنوی و خیالت از بودنش جمع بشه...وقتی رفتیم خرید دنبال یه دست دوم بودیم..میدونستیم دیر یا زود یکیمون میره... و من هنوزم دلهره دارم یه روز اگه رفت من با جای خالیش چیکار کنم...
حالا چرا اینا رو میگم؟
دیروز یه پست و کپشن خیلی تلخ گذاشتم اینستا... عکس یه قلب جراحی شده... اولین نفر بود لایک کرد... چندنفری بیشتر ندیده بودند که پاکش کردم...
تموم راه رو گریه کرده بودم... چشمام داد میزد...
رسیدم خونه و رفتم تو اتاق... با خنده سلام کرد... ولی آدم باید احمق باشه نفهمه یه نفر گریه کرده و به زور آب سعی کرده مخفی کنه گریه هاشو... جیگرم آتیش گرفت... میدونم این روزا اونم از افسرده حالی من بیشتر از من زجر میکشه...
گاهی با خودم میگم تو چرا نمیمیری...
دیروز به یگانه گفتم آدم وقتی بودنش مفید نیست چرا باید از امکانات دنیا که میشه در اختیار بقیه باشه استفاده کنه؟
بره تا بقیه هم نفس راحت بکشند...
هنوزم بزرگترین سوالم اینه که من چرا نمیمیرم...
۳.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰