شیفت گریه
از بخت بد دیروز هرکاری کردم نشد شیفت عصرم تغییر کنه... صبح با یگانه رفتیم دانشگاه و بعدش گلستان...
تازگیا زیاد میرم گلستان... میرم یادم بیاد مرگ حقه... یادم بیاد زیادش رفته و کمش مونده...
یگانه گفت این الهام رو دوست ندارم...
گفتم کی دوسش داره؟
خودم ازش متنفرم... اما کار از دوست داشتن گذشته...
یکم که توضیح دادم نگاه تلخ یگانه رو دیدم...
گفتم ببین... اوضاع من خیلی خرابتر از این حرفاست...
بعد فرشته اومد دنبالم بریم بیمارستان...
با فرشته راحت ترم. وارد حریم خصوصیم نمیشه نسبت به بقیه همکارام...
توی ماشین بودم که پیاما سرازیر شد. فکر کن تو اسنپ کنار همکارت باشی و به زور بخوای جلوی گریه هاتو بگیری...
گذشت...
نفر سوممون احمدشجاعی بود... احمد از اون پسراس که برا آدم مثه داداش میمونه. و چقدر نمیخواستم منو اینطوری ببینه. تمام راه تهوع گرسنگی با من بود و حالا اول شیفت اونقدر شلوغ زود که نمیشد نماز بخونی... ناهار پیشکش...
خلوت تر شد رفتم نماز خونه... اصلا نفهمیدم رکعت چندمم... نماز بارون که بخونی یادت نمیمونه رکعت چندمی فقط میخوای ادامه داشته باشه. چشمام رو تو آینه نگاه کردم. خیلی تابلو نبود. اما عینک زدم. رفتم بانک خون... هی راه رفتم وسط کراس مچ... هی راه رفتم. ناخنهامو تو دستم فشار دادم. مشت زدم به دیوار... احمد اومد تو بانک خون. نمیخوام بفهمه. نگاهش نمیکنم. حالت تهوع و معده درد دارم. با فرشته غذا میخوریم.من به فرشته میگم میرم تو اتاق رست. کمر درد دارم. میرم و میشینم های های گریه میکنم. اونقدری هست که برمیگردم بگه گریه کردی؟ و وقنی تایید منو میبینه بگه از بینی ات معلومه و من به شوخی بگم بینی من همیشه بزرگ بوده.
شروع میکنه حرف زدن. و وسطش دوباره گریه ام میگیره. احمد بچه با فهمیه... نه میاد تو اتاق. نه صدامون میزنه. نه حتی بیرون میرم نگاهم میکنه.
میریم بیرون. آخرای شیفته. شروع میکنم الکی از خاطرات المپیاد تعریف کردن تا سنگینی فضا بشکنه...
نمیخوام هیچکس منو تا این حد شکننده ببینه.
و احمد اونقدر درک داره که بزنه و بره توی اتاق رست تا آخر شیفت...
خیلی بده آدم وقتی بدحاله با همکار مرد شیفت باشه... خیلی بد...
تازگیا زیاد میرم گلستان... میرم یادم بیاد مرگ حقه... یادم بیاد زیادش رفته و کمش مونده...
یگانه گفت این الهام رو دوست ندارم...
گفتم کی دوسش داره؟
خودم ازش متنفرم... اما کار از دوست داشتن گذشته...
یکم که توضیح دادم نگاه تلخ یگانه رو دیدم...
گفتم ببین... اوضاع من خیلی خرابتر از این حرفاست...
بعد فرشته اومد دنبالم بریم بیمارستان...
با فرشته راحت ترم. وارد حریم خصوصیم نمیشه نسبت به بقیه همکارام...
توی ماشین بودم که پیاما سرازیر شد. فکر کن تو اسنپ کنار همکارت باشی و به زور بخوای جلوی گریه هاتو بگیری...
گذشت...
نفر سوممون احمدشجاعی بود... احمد از اون پسراس که برا آدم مثه داداش میمونه. و چقدر نمیخواستم منو اینطوری ببینه. تمام راه تهوع گرسنگی با من بود و حالا اول شیفت اونقدر شلوغ زود که نمیشد نماز بخونی... ناهار پیشکش...
خلوت تر شد رفتم نماز خونه... اصلا نفهمیدم رکعت چندمم... نماز بارون که بخونی یادت نمیمونه رکعت چندمی فقط میخوای ادامه داشته باشه. چشمام رو تو آینه نگاه کردم. خیلی تابلو نبود. اما عینک زدم. رفتم بانک خون... هی راه رفتم وسط کراس مچ... هی راه رفتم. ناخنهامو تو دستم فشار دادم. مشت زدم به دیوار... احمد اومد تو بانک خون. نمیخوام بفهمه. نگاهش نمیکنم. حالت تهوع و معده درد دارم. با فرشته غذا میخوریم.من به فرشته میگم میرم تو اتاق رست. کمر درد دارم. میرم و میشینم های های گریه میکنم. اونقدری هست که برمیگردم بگه گریه کردی؟ و وقنی تایید منو میبینه بگه از بینی ات معلومه و من به شوخی بگم بینی من همیشه بزرگ بوده.
شروع میکنه حرف زدن. و وسطش دوباره گریه ام میگیره. احمد بچه با فهمیه... نه میاد تو اتاق. نه صدامون میزنه. نه حتی بیرون میرم نگاهم میکنه.
میریم بیرون. آخرای شیفته. شروع میکنم الکی از خاطرات المپیاد تعریف کردن تا سنگینی فضا بشکنه...
نمیخوام هیچکس منو تا این حد شکننده ببینه.
و احمد اونقدر درک داره که بزنه و بره توی اتاق رست تا آخر شیفت...
خیلی بده آدم وقتی بدحاله با همکار مرد شیفت باشه... خیلی بد...
۴.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.