پام و که میزارم توی خیابون اصلی صدای کر کننده ی بوق تو گو
پام و که میزارم توی خیابون اصلی صدای کر کننده ی بوق تو گوشم می پیچه ؛ صدای برخورد استخونای یه دختر 18 ساله رو با یه ماشین میشنوم ؛ دختره پرت میشه کف خیابون ؛ یسری صداهای مبهم میشنوم که کلی آدم جمع شدن تو خیابون و نگرانن اما تصویر جلوی چشمام سفیده و نمیتونم چیزی و ببینم ؛ بین همهمه ی جمعیت صدای مامان میاد که میگه پاشو لباس مشگیات و بپوش ؛ اشکام سر میخورن و جیغ میکشم ؛ انقد جیغ میکشم که احساس خفگی میکنم و بعد از خواب میپرم!...
از خواب میپرم و لباسم خیس اشکه ؛ میپرم و میبینم رد ناخونام تو همه جای بدنم مونده و داره خون میاد ؛ میپرم و میبینم چقدر داغون شدم!
این روزا و همش با کابوس سپری کردم ؛ همش صداش ؛ صورتش ؛ خنده هاش و حتی تک تک خاطره هامون از جلوی چشمام رد میشن و هرلحظه نگران ترم میکنن!
اولِ سالِ جدیدِ من داره به بی حوصله ترین و غمگین ترین حالت ممکن سپری میشه ؛ برای اینکه حالم خوب نیست تموم آدمارو از خودم دور کردم ؛ از همه فاصله گرفتم و عقب کشیدم تا از حال بدیا و دردام براشون نگم و سال جدیدشون و خراب نکنم!
مدام نشستم رو تخت و زل زدم به صفحه چتی که پشتش هیچکس نیست ؛ اشکام بی وقفه میچکه و کاری از دستم بر نمیاد ؛ دلم واسه آغوشی تنگ شده که افتاده رو تخت بیمارستان و داره درد میکشه!
جای اذیت کننده ی ماجرا اونجاست که مامان میاد تو اتاق و میره رو مخم که حاضر شو بریم مهمونی و من مجبورم صورتم و بشورم ؛ لباسای شاد بپوشم و به زور لبخند بزنم ؛ هرچند چشمام من و جلوی کسایی که دوسشون دارم لو میده و مدام میپرسن چت شده که مجبورم با بهونه ی دیشب دیر خوابیدم و یکم گرد و خاک رفته تو چشمام قضیه رو حل کنم!
خلاصه تا امروز همچی داغون بود و منم حالم افتضاح بود ؛ انقد دستای بیچارم و کوبیده بودم تو در و دیوار که شبا از دردش مث نوزادا تو خودم جمع میشدم و گریه میکردم!
ولی امروز بهم زنگ زدن و با رفیقم حرف زدم ؛ خیلی سخت بود قورت دادن بغض سنگینم پشت گوشی ؛ حرف زد و بهم گفت : خوبم دورت بگردم :)!
و همین یه جمله کافی شد برای آروم گرفتن تمام دردای من ؛ هم درد قلبم هم دستام و هم خاموش شدن آتیش تمام نگرانیام!...
اونجا که خاقانی میگه :
پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد!
دردت بکشم بیا که درمان منی :)
خلاصه که...
ببخشید جوابتون و ندادم...
ببخشید نبودم...
و ببخشید نگرانتون کردم...
اما باید میرفتم که دردا و غصه هام و نبینید!
الانم برگشتم و همچی خوبه...
فقد...
خیلی دوستون دارم :)❤️
پنجم فروردین 1401
از خواب میپرم و لباسم خیس اشکه ؛ میپرم و میبینم رد ناخونام تو همه جای بدنم مونده و داره خون میاد ؛ میپرم و میبینم چقدر داغون شدم!
این روزا و همش با کابوس سپری کردم ؛ همش صداش ؛ صورتش ؛ خنده هاش و حتی تک تک خاطره هامون از جلوی چشمام رد میشن و هرلحظه نگران ترم میکنن!
اولِ سالِ جدیدِ من داره به بی حوصله ترین و غمگین ترین حالت ممکن سپری میشه ؛ برای اینکه حالم خوب نیست تموم آدمارو از خودم دور کردم ؛ از همه فاصله گرفتم و عقب کشیدم تا از حال بدیا و دردام براشون نگم و سال جدیدشون و خراب نکنم!
مدام نشستم رو تخت و زل زدم به صفحه چتی که پشتش هیچکس نیست ؛ اشکام بی وقفه میچکه و کاری از دستم بر نمیاد ؛ دلم واسه آغوشی تنگ شده که افتاده رو تخت بیمارستان و داره درد میکشه!
جای اذیت کننده ی ماجرا اونجاست که مامان میاد تو اتاق و میره رو مخم که حاضر شو بریم مهمونی و من مجبورم صورتم و بشورم ؛ لباسای شاد بپوشم و به زور لبخند بزنم ؛ هرچند چشمام من و جلوی کسایی که دوسشون دارم لو میده و مدام میپرسن چت شده که مجبورم با بهونه ی دیشب دیر خوابیدم و یکم گرد و خاک رفته تو چشمام قضیه رو حل کنم!
خلاصه تا امروز همچی داغون بود و منم حالم افتضاح بود ؛ انقد دستای بیچارم و کوبیده بودم تو در و دیوار که شبا از دردش مث نوزادا تو خودم جمع میشدم و گریه میکردم!
ولی امروز بهم زنگ زدن و با رفیقم حرف زدم ؛ خیلی سخت بود قورت دادن بغض سنگینم پشت گوشی ؛ حرف زد و بهم گفت : خوبم دورت بگردم :)!
و همین یه جمله کافی شد برای آروم گرفتن تمام دردای من ؛ هم درد قلبم هم دستام و هم خاموش شدن آتیش تمام نگرانیام!...
اونجا که خاقانی میگه :
پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد!
دردت بکشم بیا که درمان منی :)
خلاصه که...
ببخشید جوابتون و ندادم...
ببخشید نبودم...
و ببخشید نگرانتون کردم...
اما باید میرفتم که دردا و غصه هام و نبینید!
الانم برگشتم و همچی خوبه...
فقد...
خیلی دوستون دارم :)❤️
پنجم فروردین 1401
- ۱۹.۰k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط