درخواستی کیم نامجون
#درخواستی #کیم_نامجون
تو راه مدرسه بودم پشت سرم صدایی شنیدم همونطور که به پشت نگاه میکردم به راه رفتن ادامه میدادم یه لحظه انگار یه تیکه سنگ بزرگ جلوم ظاهر شد و با کله خوردم زمین
+عااای این دیگه چی..بود
_حواست کجاست دختر؟؟
اون کیم نامجون بود خرخون شماره یک مدرسه البته قبل از اینکه من پامو بزارم اینجا!...داشت بند کفششو میبست که من سوارش شدم@_@
خلاصه باهم رفتیم مدرسه و از اونجایی که از هم خوشمون نمیاد یه کلمه هم حرف نزدیم و فقطروی نیمکت مشترکمون نشستیم؛ دبیر شیمی وارد کلاس شد و کوئیز گرفت من و نامجون تند تند مینوشتیم تا اول از همه برگهمونو تحویل بدیم، نامجون زودتر تموم کرد و نفر اول شد با یه لبخند ژکوند اومد کنارم نشست تنها کاری که تونستم بکنم چشم غره بود..
رفتم تو کافه تریای مدرسه تا یه چیزی بخورم اما آماندا حالمو گرفت، مثل همیشه اسنکمو تو دهنم کوفت کرد بلند شدم رفتم پشت بوم نشستم با آرامش اسنک نوتلا و شکلات داغ خوردم،
+حیف که اون از خود راضی دختر صاحب مدرسهست و نمیتونم دهنشو پر خون کنم! فقط باید دعا کنه آخر سال نشه چنان میزنمش صدا غاز بده!
÷صدای غرغرای ا/ت به گوش میرسه
+عا هیونا تویی؟
÷باز آماندا اذیتت کرده؟
+هوم
÷جادوگر زشت! بیا بغلم دخترم
سرمو رو شونش گذاشتم اونم نازم داد....هیونا یکسال ازم بزرگتره اما بخاطر مردود شدنش مجبور شد دوباره سال آخر دبیرستان رو بخونه، اون خیلی مهربون و دوست داشتنیه همیشه مراقبمه و بهترین دوستمه.
نامجون و ا/ت سر هر امتحان و سوال های دبیر رقابت میکردن وقتایی که ا/ت برنده میشد آماندا دختر حسود و قلدر مدرسه حسابی اذیتش میکرد تا از نامجون بالاتر نباشه، درواقع آماندا شیفته نامجون بود اما دریغ از ذرهای واکنش از طرف نامجون، درواقع نامجون نسبت به همه بی تفاوت بود همیشه درحال کتاب خوندن و ورزش کردن دیده میشد خیلیا میگفتن زیادی خودخواهه و کسیو در حد خودش نمیبینه تا باهاش گرم بگیره.
کتابخونه مدرسه:
برای دبیر مشکلی پیش اومد رفت دو زنگ آخر کاملا بیکار بودن ا/ت رفت کتابخونه و چون همه صندلی ها پر بودن مجبور شد روبه روی نامجون کتاب خون قهار بشینه بی اهمیت بهش غرق کتابش شد لحظه ها گذشت با ضربه محکمی که به شونش خورد هینی کشید و با دستاش مانع برخورد صورتش با میز شد.
《ادامه در کامنت》
تو راه مدرسه بودم پشت سرم صدایی شنیدم همونطور که به پشت نگاه میکردم به راه رفتن ادامه میدادم یه لحظه انگار یه تیکه سنگ بزرگ جلوم ظاهر شد و با کله خوردم زمین
+عااای این دیگه چی..بود
_حواست کجاست دختر؟؟
اون کیم نامجون بود خرخون شماره یک مدرسه البته قبل از اینکه من پامو بزارم اینجا!...داشت بند کفششو میبست که من سوارش شدم@_@
خلاصه باهم رفتیم مدرسه و از اونجایی که از هم خوشمون نمیاد یه کلمه هم حرف نزدیم و فقطروی نیمکت مشترکمون نشستیم؛ دبیر شیمی وارد کلاس شد و کوئیز گرفت من و نامجون تند تند مینوشتیم تا اول از همه برگهمونو تحویل بدیم، نامجون زودتر تموم کرد و نفر اول شد با یه لبخند ژکوند اومد کنارم نشست تنها کاری که تونستم بکنم چشم غره بود..
رفتم تو کافه تریای مدرسه تا یه چیزی بخورم اما آماندا حالمو گرفت، مثل همیشه اسنکمو تو دهنم کوفت کرد بلند شدم رفتم پشت بوم نشستم با آرامش اسنک نوتلا و شکلات داغ خوردم،
+حیف که اون از خود راضی دختر صاحب مدرسهست و نمیتونم دهنشو پر خون کنم! فقط باید دعا کنه آخر سال نشه چنان میزنمش صدا غاز بده!
÷صدای غرغرای ا/ت به گوش میرسه
+عا هیونا تویی؟
÷باز آماندا اذیتت کرده؟
+هوم
÷جادوگر زشت! بیا بغلم دخترم
سرمو رو شونش گذاشتم اونم نازم داد....هیونا یکسال ازم بزرگتره اما بخاطر مردود شدنش مجبور شد دوباره سال آخر دبیرستان رو بخونه، اون خیلی مهربون و دوست داشتنیه همیشه مراقبمه و بهترین دوستمه.
نامجون و ا/ت سر هر امتحان و سوال های دبیر رقابت میکردن وقتایی که ا/ت برنده میشد آماندا دختر حسود و قلدر مدرسه حسابی اذیتش میکرد تا از نامجون بالاتر نباشه، درواقع آماندا شیفته نامجون بود اما دریغ از ذرهای واکنش از طرف نامجون، درواقع نامجون نسبت به همه بی تفاوت بود همیشه درحال کتاب خوندن و ورزش کردن دیده میشد خیلیا میگفتن زیادی خودخواهه و کسیو در حد خودش نمیبینه تا باهاش گرم بگیره.
کتابخونه مدرسه:
برای دبیر مشکلی پیش اومد رفت دو زنگ آخر کاملا بیکار بودن ا/ت رفت کتابخونه و چون همه صندلی ها پر بودن مجبور شد روبه روی نامجون کتاب خون قهار بشینه بی اهمیت بهش غرق کتابش شد لحظه ها گذشت با ضربه محکمی که به شونش خورد هینی کشید و با دستاش مانع برخورد صورتش با میز شد.
《ادامه در کامنت》
۱۳.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.