📚 افتاب در حجاب
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت72
تو کجا بودى بابا وقتى از زخم هاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید؟تو کجا بودى بابا وقتى ما همه تورا صدا مى زدیم ؟جان من فداى تو باد بابا که مظلومترین باباى عالمى!بابا! من این را مى فهمم که... تو فقط باباى من نیسى، باباى همه جهانى.پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!من اینها را مى فهمم... و مى فهمم که تو باباى همه کودکان جهانى و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است. اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ،
دختر توام ، دردانه توام.هیچ کس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند.
همه ممکن است... بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم. من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم.... تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى.بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!بابا! بیا و مرا ببر.زینب ! زینب ! زینب! اینجاهمان جایى است که تو به اضطرار و استیصال مى رسى....
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى...
تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان استوار ایستادى... که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،... اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز مى کنى.... چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند.چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.نگاه کن ! اگر که ساکت شده است ،
لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.نگاه کن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت.دلت ناگهان فرو مى ریزد...
و صداى حسین درگوش جانت مى پیچد... که رقیه را صدا مى زند و مى گوید:
بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند.... نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را درآغوش بگیرى ،
بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى.... درد و داغ رقیه تمام شد... و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد.... انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.
#ادامه_دارد...
♥️#قسمت72
تو کجا بودى بابا وقتى از زخم هاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید؟تو کجا بودى بابا وقتى ما همه تورا صدا مى زدیم ؟جان من فداى تو باد بابا که مظلومترین باباى عالمى!بابا! من این را مى فهمم که... تو فقط باباى من نیسى، باباى همه جهانى.پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!من اینها را مى فهمم... و مى فهمم که تو باباى همه کودکان جهانى و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است. اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ،
دختر توام ، دردانه توام.هیچ کس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند.
همه ممکن است... بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم. من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم.... تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى.بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!بابا! بیا و مرا ببر.زینب ! زینب ! زینب! اینجاهمان جایى است که تو به اضطرار و استیصال مى رسى....
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى...
تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان استوار ایستادى... که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،... اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز مى کنى.... چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند.چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.نگاه کن ! اگر که ساکت شده است ،
لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.نگاه کن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت.دلت ناگهان فرو مى ریزد...
و صداى حسین درگوش جانت مى پیچد... که رقیه را صدا مى زند و مى گوید:
بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند.... نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را درآغوش بگیرى ،
بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى.... درد و داغ رقیه تمام شد... و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد.... انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.
#ادامه_دارد...
۲۹.۸k
۰۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.