part13
#part13
#dar_hamsaiegie_godzila
اشکان بالحن لاتی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون!
منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم لاتی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شمالاتین اینجوری صحبت می کنین؟!حالااین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 50 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم.
مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی.
اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده...بایدزودتربرم.
مامان- خب لااقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
#dar_hamsaiegie_godzila
اشکان بالحن لاتی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون!
منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم لاتی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شمالاتین اینجوری صحبت می کنین؟!حالااین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 50 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم.
مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی.
اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده...بایدزودتربرم.
مامان- خب لااقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
۱.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.