رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_8
یلدا: اذیتم نکن مامان
مامان: جدی رقصیدی؟
فقط میتونه یه دلیل داشته باشه که مامان رقص منو ندیده باشه اینه که اصلا تو سالن نبوده باشه
یلدا: مگه چند ساعته که تو اینجایی؟
مامان: نمیدونم، ولی تو نشسته بودی من اومدم لباسامو عوض کنم
جان؟ اون الان یعنی ندید من رقصیدم؟ تو فکرم بودم که
مامان: چرا اینجوری شدی؟ بریم دیگه!
یلدا: آها آره بریم.
با مامان وارد سالن شدیم جای سوزن انداختن نبود مردا و زنا همه تو یه سالن بودن مجبور شدیم سرپا وایستیم عروس و داماد درحال رقصیدن بودن که حس سنگینی میکردم
دور و برم رو نگاه کردم کسی نگاه نمیکرد آخه ما پشت زن ها وایستاده بودیم و همه تو دیدم بودن ولی کسی رو نمیدیدم
با دقت نگاه کردم و سمت مردا هم نگاه کردم که پشت خانوما و کنار ما بودن
بلههه چند تا پسر و 1 2 تا مرد داشتن بهم نگاه میکردن برای اون مردا اخم کردم که برگشتن
با عصبانیت پسرارو نگاه کردم که یکیشون برام بوس فرستاد
(این همون پسر که داشت با بقیه پسرا بام میرقصید و 17 18 بهش میخورد)
قیافه عاقل اندر صحیف به خودم گرفتم که اونم برگشت ولی هنوز داشتن نگام میکردن واقعا دیگه معذب بودم و نگامو ازشون گرفتم
رقصیدن اونارو تماشا میکردم که دیگه مردا کم کم رفتن
و جا برای نشستن باز شد سریع نشستم و با دستام مچ پاهام رو گرفتم که حس میکردم کسی داره خیلی سنگین نگام میکنه
سریع برگشتم با دو جفت چشم قهوه ای سوخته مواجه شدم که خیلی عجیب داشتن بهم نگاه میکردن و لبایی که یه لبخند کوچیک روشون بود (این همون پسره یاسره)
برگشتم که حس کردم دیگه نگاهی روم نبست آروم سرمو چرخوندم و دیدم که رفته نفسی از روی خیالت راحت کشیدم
همه مردا رفتن و سالن خلوت شد و همه روسری هارو در آوردن دیگه کل سالن اومده بودن وسط بجز خانومایی که سن بیشتری داشتن (ناموسا کی تو این سن حوصله رقص داره؟)
دیدم میترا داره میاد سمتمون منم بیخیال فقط داشتم بقیه رو نگاه میکردم
میترا: یلدا یالا پاشو بیا بریم برقصیم.
یلدا: جان هرکی دوست داری ولم کن اصلا نای پاشدن ندارم چه برسه به رقصیدن
میترا: اون موقعی که خوب میرقصیدی (با شیطنت)
یلدا: خودت که قوانین رو میدونی اگه خوب نرقصی باید دوباره برقصی
میترا: آره خوب ولی پاشو دیگه همه سرپا ان بجز تو
یلدا: اشکال نداره
میترا: بی ذوق
و رفت
میترا کیه خوب میترا یه زن 31 ساله با یه دخمل 5 ساله اس که شوهرش دوست پدر عروسه
و خوب رفت و آمد فامیلی داریم و تقریبا کسی رو نمیشه که تو خانواده ما بوده باشه و نشناسه
انقدر رقصیدن که دیگه دیر وقت شده بود خیلی سریع پذیرایی کردن و همه رفتن به جز فامیلای نزدیک عروس
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_8
یلدا: اذیتم نکن مامان
مامان: جدی رقصیدی؟
فقط میتونه یه دلیل داشته باشه که مامان رقص منو ندیده باشه اینه که اصلا تو سالن نبوده باشه
یلدا: مگه چند ساعته که تو اینجایی؟
مامان: نمیدونم، ولی تو نشسته بودی من اومدم لباسامو عوض کنم
جان؟ اون الان یعنی ندید من رقصیدم؟ تو فکرم بودم که
مامان: چرا اینجوری شدی؟ بریم دیگه!
یلدا: آها آره بریم.
با مامان وارد سالن شدیم جای سوزن انداختن نبود مردا و زنا همه تو یه سالن بودن مجبور شدیم سرپا وایستیم عروس و داماد درحال رقصیدن بودن که حس سنگینی میکردم
دور و برم رو نگاه کردم کسی نگاه نمیکرد آخه ما پشت زن ها وایستاده بودیم و همه تو دیدم بودن ولی کسی رو نمیدیدم
با دقت نگاه کردم و سمت مردا هم نگاه کردم که پشت خانوما و کنار ما بودن
بلههه چند تا پسر و 1 2 تا مرد داشتن بهم نگاه میکردن برای اون مردا اخم کردم که برگشتن
با عصبانیت پسرارو نگاه کردم که یکیشون برام بوس فرستاد
(این همون پسر که داشت با بقیه پسرا بام میرقصید و 17 18 بهش میخورد)
قیافه عاقل اندر صحیف به خودم گرفتم که اونم برگشت ولی هنوز داشتن نگام میکردن واقعا دیگه معذب بودم و نگامو ازشون گرفتم
رقصیدن اونارو تماشا میکردم که دیگه مردا کم کم رفتن
و جا برای نشستن باز شد سریع نشستم و با دستام مچ پاهام رو گرفتم که حس میکردم کسی داره خیلی سنگین نگام میکنه
سریع برگشتم با دو جفت چشم قهوه ای سوخته مواجه شدم که خیلی عجیب داشتن بهم نگاه میکردن و لبایی که یه لبخند کوچیک روشون بود (این همون پسره یاسره)
برگشتم که حس کردم دیگه نگاهی روم نبست آروم سرمو چرخوندم و دیدم که رفته نفسی از روی خیالت راحت کشیدم
همه مردا رفتن و سالن خلوت شد و همه روسری هارو در آوردن دیگه کل سالن اومده بودن وسط بجز خانومایی که سن بیشتری داشتن (ناموسا کی تو این سن حوصله رقص داره؟)
دیدم میترا داره میاد سمتمون منم بیخیال فقط داشتم بقیه رو نگاه میکردم
میترا: یلدا یالا پاشو بیا بریم برقصیم.
یلدا: جان هرکی دوست داری ولم کن اصلا نای پاشدن ندارم چه برسه به رقصیدن
میترا: اون موقعی که خوب میرقصیدی (با شیطنت)
یلدا: خودت که قوانین رو میدونی اگه خوب نرقصی باید دوباره برقصی
میترا: آره خوب ولی پاشو دیگه همه سرپا ان بجز تو
یلدا: اشکال نداره
میترا: بی ذوق
و رفت
میترا کیه خوب میترا یه زن 31 ساله با یه دخمل 5 ساله اس که شوهرش دوست پدر عروسه
و خوب رفت و آمد فامیلی داریم و تقریبا کسی رو نمیشه که تو خانواده ما بوده باشه و نشناسه
انقدر رقصیدن که دیگه دیر وقت شده بود خیلی سریع پذیرایی کردن و همه رفتن به جز فامیلای نزدیک عروس
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.