『حقیقت های پنهان』
『حقیقت های پنهان』
ادامهی پارت سوم☆
+آخی چرا ترسیدی بابا؟.....چیه از چی ترسیدی؟الان باور کردی زمین گرده؟میترسی همونطور که جلوی چشم من و لوکا مامان رو به فجیح ترین حالت کشتی بکشمت؟ بعدش دقیقا همونطور که توی خیابون های ایتالیا ولم کردی جنازت رو ول کنم اونجا؟
به چشم هام زل زده بود. ترس داخل چشماش معلوم بود. به جونگ کوک نگاه کردم. گیج یه گوشه ایستاده بود . به صورتش میومد که در حال هضم کردن قضیه بود. مارکو(اسم بابای آماریس)با لحنی خوشحال گفت: بیا در مورد این قضیه ها بعدا صحبت کنیم خب؟حالا بیا بغلم که کلی دلم واست تنگ شده بود》
باورم نمیشد که اینقدر پرو باشه.کنجکاو شدم که از این بغل چی میخواد.پس درخواستش که از هزار بار سوختن تویه جهنم بدتر بود رو قبول کردم.وقتی رفتم بغلش جمله ای با صدای آروم تویه گوشم گفت :خفه میشی یا توراهم مثل اون مامانت بکشم؟
بعد از تموم شدن جمله هوش از سرم پرید تنها چیزی که تویه اون ذهنم میگذشت این بود که قرار نیست من مثل مامان کشته بشم اون شخص مارکوعه. چاقویی که همیشه دنبال خودم میبردم و از تویه جیب پیرهنم در آوردم...
{جونگ کوک}
به اندازه کافی سردرگم بودم از این قضیه تا اینکه هم دیگرو بغل کردن.یعنی چی تویه ذهن هر دوتا میگذشت؟با دقت نگاهشون میکردم که یهو لب های مارکو باز شد و جمله ای به آماریس گفت و چند صدم ثانیه بعدش آماریس پوزخندی زد ولی نه پوزخند معمولی پوزخندی که افکار شیطانی از اون لبریز میشد.دستش رو کرد داخل جیبش و چاقویی در آورد و مثل درخاک کردن بیل اون رو تویه پهلوی مارکو فرو کرد و در آورد.آماریس تصمیم گرفته بود انتقام بگیره و مانع تصمیمش نشدم، چون خودم هم هیچوقت مانع انتقام گرفتن نشدم و نخواهم شد.مارکو رویه زمین افتاد و به نزدیک ترین ستون میله ای تکیه داد. معلوم بود درد اون رو از پا در آورده. خون از پهلوش به بیرون میجهید.
آماریس جلوش نشست معلوم بود کارش هنوز ناتموم مونده بود . این دفعه چاقو را ده بار به سرعت داخل بدن اون مردک کرد و هر ده بار کارلو صدایی ناجور که از شدت درد بود از ته گلوش در میورد.میخواست برایه یازدهمین بار چاقو را فرو کنه که مچ دست سرد شده ی آماریس رو گرفتم و سعی کردم آرومش کنم:
_ هی هی بسه دیگه فکر کنم به اندازه ی کافی زجر کشیده نه؟
تویه صورتم نگاه کرد و خندید .خندش دیوانه طوری بود و داخل چشم هاش اشک حلقه زده بود.حالش اصلا خوب نبود.هوشیاریش مثل آدم های مست بود.بغلش کردم تا بلایی سر خودش نیاره به صورتش نگاه کردم که قطره های خون روی صورتش خشک شده بوده....رفتیم داخل ماشین و گذاشتمش روی صندلی . همون قدر جونی که داخل بدنش بود خارج شده و از حال رفته بود.
******
اسلاید ها:وایب این پارت
💫🤍منتظر حمایت هاتون هستیم💫🤍
ادامهی پارت سوم☆
+آخی چرا ترسیدی بابا؟.....چیه از چی ترسیدی؟الان باور کردی زمین گرده؟میترسی همونطور که جلوی چشم من و لوکا مامان رو به فجیح ترین حالت کشتی بکشمت؟ بعدش دقیقا همونطور که توی خیابون های ایتالیا ولم کردی جنازت رو ول کنم اونجا؟
به چشم هام زل زده بود. ترس داخل چشماش معلوم بود. به جونگ کوک نگاه کردم. گیج یه گوشه ایستاده بود . به صورتش میومد که در حال هضم کردن قضیه بود. مارکو(اسم بابای آماریس)با لحنی خوشحال گفت: بیا در مورد این قضیه ها بعدا صحبت کنیم خب؟حالا بیا بغلم که کلی دلم واست تنگ شده بود》
باورم نمیشد که اینقدر پرو باشه.کنجکاو شدم که از این بغل چی میخواد.پس درخواستش که از هزار بار سوختن تویه جهنم بدتر بود رو قبول کردم.وقتی رفتم بغلش جمله ای با صدای آروم تویه گوشم گفت :خفه میشی یا توراهم مثل اون مامانت بکشم؟
بعد از تموم شدن جمله هوش از سرم پرید تنها چیزی که تویه اون ذهنم میگذشت این بود که قرار نیست من مثل مامان کشته بشم اون شخص مارکوعه. چاقویی که همیشه دنبال خودم میبردم و از تویه جیب پیرهنم در آوردم...
{جونگ کوک}
به اندازه کافی سردرگم بودم از این قضیه تا اینکه هم دیگرو بغل کردن.یعنی چی تویه ذهن هر دوتا میگذشت؟با دقت نگاهشون میکردم که یهو لب های مارکو باز شد و جمله ای به آماریس گفت و چند صدم ثانیه بعدش آماریس پوزخندی زد ولی نه پوزخند معمولی پوزخندی که افکار شیطانی از اون لبریز میشد.دستش رو کرد داخل جیبش و چاقویی در آورد و مثل درخاک کردن بیل اون رو تویه پهلوی مارکو فرو کرد و در آورد.آماریس تصمیم گرفته بود انتقام بگیره و مانع تصمیمش نشدم، چون خودم هم هیچوقت مانع انتقام گرفتن نشدم و نخواهم شد.مارکو رویه زمین افتاد و به نزدیک ترین ستون میله ای تکیه داد. معلوم بود درد اون رو از پا در آورده. خون از پهلوش به بیرون میجهید.
آماریس جلوش نشست معلوم بود کارش هنوز ناتموم مونده بود . این دفعه چاقو را ده بار به سرعت داخل بدن اون مردک کرد و هر ده بار کارلو صدایی ناجور که از شدت درد بود از ته گلوش در میورد.میخواست برایه یازدهمین بار چاقو را فرو کنه که مچ دست سرد شده ی آماریس رو گرفتم و سعی کردم آرومش کنم:
_ هی هی بسه دیگه فکر کنم به اندازه ی کافی زجر کشیده نه؟
تویه صورتم نگاه کرد و خندید .خندش دیوانه طوری بود و داخل چشم هاش اشک حلقه زده بود.حالش اصلا خوب نبود.هوشیاریش مثل آدم های مست بود.بغلش کردم تا بلایی سر خودش نیاره به صورتش نگاه کردم که قطره های خون روی صورتش خشک شده بوده....رفتیم داخل ماشین و گذاشتمش روی صندلی . همون قدر جونی که داخل بدنش بود خارج شده و از حال رفته بود.
******
اسلاید ها:وایب این پارت
💫🤍منتظر حمایت هاتون هستیم💫🤍
۲.۰k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.