پارت ۳
پارت ۳
جونگ کوک}
میخواستم سوار ماشین بشم که جین صدام زد فهمیدم از قضیه بو برده رفتم پیشش. با صدای آروم و لحنی که جدیت توش موج میزد گفت:
_کسی رو دنبالش نفرستادی نه؟
+چرا اینقدر نگرانی خودت نمیری دنبالش؟
_ آره اتفاقا خودم میرم چه توقعی از تو دارم وقتی اون شب موقعی که جه این داشت با نگاهاش لونا را میخورد هیچ غلطی نکردی و آخر خودم کتمو بهش دادم...
یهو جین سکوت کرد و به پشت سرم نگاه کرد برگشتم و با چهره ی آماریس که در نگاهش کنجکاوی خاصی موج میزد روبه رو شدم.درجا بحث رو تموم کردم و گذاشتم جین هر غلطی خواست بکنه...
آماریس:میگم قضیه ی این یارو جه این چی بود؟
از سؤالش متعجب شدم. امیدوارم بودم فقط همین یه تیکه را شنیده باشه...باخونسردی جوابش رو دادم:هیچی یه حسود بدبخته که هرچی من دارم و میخواست داشته باشه حتی لونا را. واسه ی همین تورا هیچ وقت پیش خودم نگه نداشتم البته جدا از اینا منم کم به جه این ظلم نکردم ولی خب...》
*نیم ساعت بعد*
{آماریس}
به محل قرار رسیدیم به پیرهن مشکیم با دکمه های طلاییش و جوراب شلواری توری مشکیم نگاه کردم و سر تا پام را چک کردم بعد از مطمئن شدن از خوب بودن استایل از ماشین پریدم پایین.
وارد یک کارخونه ی متروکه شدیم.بوی آهن و میله های فلزی فضارا گرفته بود.
یک میز فلزی اون وسط بود. رفتیم سمت میز ولی فقط یدونه صندلی بود. با دیدن یدونه صندلی شوکه شدم. تو دلم گفتم واقعا اینقدر شعور نداشتن که یهو دونفر باشیم و به خاطر بی شعوری طرف مجبور شدم رویه پاهام وایسم.
سرم پایین بود که ناگهان صدای آشنایی به گوشم رسید:
_آقای جئون مشتاق دیدار.
سرم رو بالا آوردم چیزی که چشم هام ثبت کرد چهره ی کسی بود که تویه بدترین کابوس هام میدیدمش. لرزش مردمک چشمم را حس میکردم.صدای جونگ کوک برام محو شده بود و فقط صدای اون شخص تویه گوش هام میپیچید نا خودآگاه دهنم باز شد و کلمه ای گفتم که اون شخص به هیچ وجه لیاقت اون کلمه را نداشت:
_بابا؟
با گفتن این کلمه چشم هایِ جونگ کوک و بابایی که هیچوقت واسم پدری نکرده بود به سمت ام برگشت در تصوراتم آروم گفتم ولی در واقعیت اینطور نبود...
با اون چشم های سبزش که سبزی چشماش را به چشم های من هم الهام داده بود نگاهم کرد. در اولین نگاه منو شناخت و چشم هاش از حدقه زد بیرون سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده ولی تلاشش بی فایده بود با لرزش صداش گفت:
_دخترم تو......تو اینجا چیکار میکنی؟
+آخی چرا ترسیدی بابا؟.....چیه از چی ترسیدی؟الان باور کردی زمین گرده؟میترسی همونطور که جلوی چشم من و لوکا مامان رو به فجیح ترین حالت کشتی بکشمت؟ بعدش دقیقا همونطور که توی خیابون های ایتالیا ولم کردی جنازت رو ول کنم اونجا؟
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
اسلاید دوم:لباس آماریس
جونگ کوک}
میخواستم سوار ماشین بشم که جین صدام زد فهمیدم از قضیه بو برده رفتم پیشش. با صدای آروم و لحنی که جدیت توش موج میزد گفت:
_کسی رو دنبالش نفرستادی نه؟
+چرا اینقدر نگرانی خودت نمیری دنبالش؟
_ آره اتفاقا خودم میرم چه توقعی از تو دارم وقتی اون شب موقعی که جه این داشت با نگاهاش لونا را میخورد هیچ غلطی نکردی و آخر خودم کتمو بهش دادم...
یهو جین سکوت کرد و به پشت سرم نگاه کرد برگشتم و با چهره ی آماریس که در نگاهش کنجکاوی خاصی موج میزد روبه رو شدم.درجا بحث رو تموم کردم و گذاشتم جین هر غلطی خواست بکنه...
آماریس:میگم قضیه ی این یارو جه این چی بود؟
از سؤالش متعجب شدم. امیدوارم بودم فقط همین یه تیکه را شنیده باشه...باخونسردی جوابش رو دادم:هیچی یه حسود بدبخته که هرچی من دارم و میخواست داشته باشه حتی لونا را. واسه ی همین تورا هیچ وقت پیش خودم نگه نداشتم البته جدا از اینا منم کم به جه این ظلم نکردم ولی خب...》
*نیم ساعت بعد*
{آماریس}
به محل قرار رسیدیم به پیرهن مشکیم با دکمه های طلاییش و جوراب شلواری توری مشکیم نگاه کردم و سر تا پام را چک کردم بعد از مطمئن شدن از خوب بودن استایل از ماشین پریدم پایین.
وارد یک کارخونه ی متروکه شدیم.بوی آهن و میله های فلزی فضارا گرفته بود.
یک میز فلزی اون وسط بود. رفتیم سمت میز ولی فقط یدونه صندلی بود. با دیدن یدونه صندلی شوکه شدم. تو دلم گفتم واقعا اینقدر شعور نداشتن که یهو دونفر باشیم و به خاطر بی شعوری طرف مجبور شدم رویه پاهام وایسم.
سرم پایین بود که ناگهان صدای آشنایی به گوشم رسید:
_آقای جئون مشتاق دیدار.
سرم رو بالا آوردم چیزی که چشم هام ثبت کرد چهره ی کسی بود که تویه بدترین کابوس هام میدیدمش. لرزش مردمک چشمم را حس میکردم.صدای جونگ کوک برام محو شده بود و فقط صدای اون شخص تویه گوش هام میپیچید نا خودآگاه دهنم باز شد و کلمه ای گفتم که اون شخص به هیچ وجه لیاقت اون کلمه را نداشت:
_بابا؟
با گفتن این کلمه چشم هایِ جونگ کوک و بابایی که هیچوقت واسم پدری نکرده بود به سمت ام برگشت در تصوراتم آروم گفتم ولی در واقعیت اینطور نبود...
با اون چشم های سبزش که سبزی چشماش را به چشم های من هم الهام داده بود نگاهم کرد. در اولین نگاه منو شناخت و چشم هاش از حدقه زد بیرون سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده ولی تلاشش بی فایده بود با لرزش صداش گفت:
_دخترم تو......تو اینجا چیکار میکنی؟
+آخی چرا ترسیدی بابا؟.....چیه از چی ترسیدی؟الان باور کردی زمین گرده؟میترسی همونطور که جلوی چشم من و لوکا مامان رو به فجیح ترین حالت کشتی بکشمت؟ بعدش دقیقا همونطور که توی خیابون های ایتالیا ولم کردی جنازت رو ول کنم اونجا؟
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
اسلاید دوم:لباس آماریس
۲.۰k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.