رمان شخص سوم پارت ۵
تلفن رو قطع کردی و حدود ۲۰ دقیقه دیگه هم صبر کردی که دکتر از اتاق کوک اومد بیرون!
سریع رفتی سمتش و با نگرانی پرسیدی!
ا.ت«حالش خوبه؟...میتونم ببینمش؟؟»
دکتر«بله خدارشکر اتفاق خاصی نیوفتاده،میتونین ببینینشون!...فقط برای اطمینان ۳ روز اینجا نگهشون میداریم!»
ممنونی گفتی و با عجله به سمت اتاقش رفتی...وقتی رسیدی مثل اینکه خواب بود...کنارش روی صندلی نشستی و سرتو پایین گرفتی...تویی که همیشه به سلامتیت اهمیت میدادی الان اون خراش های روی صورت و دستت مهم نبود!...این چه حسی بود؟
آروم گفتی!
ا.ت«متاسفم آقای جئون...بخاطر من اینجوری آسیب دیدین...و آروم اشکهاتو پاک کردی و ادامه دادی...باور کن من هرزه نیستم...»
بعد از تموم کردن حرفت چشماش رو باز کرد و آروم لب زد...
کوک«کی گفته تو هرزه ای؟»
سرتو با تعجب و خوشحالی بالا آوردی و گفتی
ا.ت«بیدار بودین؟»
کوک«اره»
ا.ت«خب...من..فک کردم شاید بخاطر اینکه دوبار کمکم کردین فک کنین که من هرزم و با اینو اون میخوابم»
کوک«نه اصلا،من همچین فکری نکردم»
آروم و زیر لب گفتی
ا.ت«ممنون»
صحبتی رد و بدل نشد که یه دفعه ای کوک با نگرانی پرسیدی
کوک«ارا کجاست؟؟؟»
ا.ت«نگران نباش...مهد کودک شیفت شبانه هم داره...گفتم به خانم کیم (مدیر مهد کودک) مراقبش باشه...»
کوک«هوووف...مرسی»
آقای دکتر وارد اتاق شد!
دکتر«ببخشید مزاحم میشم ولی باید همسرتون برای تکمیل فرم برن!»
کوک خواست چیزی بگه که گفتی!
ا.ت«باشه چشم....الان میام!»
دکتر رفت بیرون...خواستی دنبالش بری که کوک دستت رو گرفت!
کوک«خانم پارک ما که واقعا زن و شوهر نیستیم!»
ا.ت« اگه راستشو بگی به احتمال زیاد به خاطر زربه ای که خوردی آرا رو به پر ورزشگاه میبرن...شما که اینو نمیخواین!»
و رفتی!
بعد از تکمیل فرم برگشتی به اتاق اما کوک رو ندیدی!...ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی از چنتا پرستار که اونطرفا بودن پرسیدی ولی کسی ندیده بودش...خودت دست بکار شدی و رفتی بیرون...چند بار از پشت کوک رو با چنتا بیمار دیگه اشتباه گرفتی...همش صداش میکردی..
ا.ت« آقای جئون...کجایین؟»
خیلی خسته شده بودی و تصمیم گرفتی یکم بشینی روی نیمکت...نشستی و سرت رو روبه آسمون تکیه دادی و چشماتو بستی...داشتی با خودت درمورد اینکه چرا بدون خبر غیبش زد غر میزدی که یه سایه ای جلوی تابش توره خورشید رو گرفت...چشماتو باز کردی که با قیافه خندون کوک مواجه شدی...سریع ببند شدی و گفتی...
ا.ت«یاااا...اقای جئون میدونی چقد دنبالتون گشتم؟...کجا بودین؟»
کوک« متاسفم رفته بودم یکم هوا بخورم...»
سرت رو انداختی پایین وآروم غر غر کردنی گفتی...
ا.ت«خب میتونستین با من بیاین!»
کوک«شنیدمااا»
و هردتون خندیدین!
ا.ت«بهتر نیست بریم؟..هوا داره تاریک میشه!»
کوک«اره»
سریع رفتی سمتش و با نگرانی پرسیدی!
ا.ت«حالش خوبه؟...میتونم ببینمش؟؟»
دکتر«بله خدارشکر اتفاق خاصی نیوفتاده،میتونین ببینینشون!...فقط برای اطمینان ۳ روز اینجا نگهشون میداریم!»
ممنونی گفتی و با عجله به سمت اتاقش رفتی...وقتی رسیدی مثل اینکه خواب بود...کنارش روی صندلی نشستی و سرتو پایین گرفتی...تویی که همیشه به سلامتیت اهمیت میدادی الان اون خراش های روی صورت و دستت مهم نبود!...این چه حسی بود؟
آروم گفتی!
ا.ت«متاسفم آقای جئون...بخاطر من اینجوری آسیب دیدین...و آروم اشکهاتو پاک کردی و ادامه دادی...باور کن من هرزه نیستم...»
بعد از تموم کردن حرفت چشماش رو باز کرد و آروم لب زد...
کوک«کی گفته تو هرزه ای؟»
سرتو با تعجب و خوشحالی بالا آوردی و گفتی
ا.ت«بیدار بودین؟»
کوک«اره»
ا.ت«خب...من..فک کردم شاید بخاطر اینکه دوبار کمکم کردین فک کنین که من هرزم و با اینو اون میخوابم»
کوک«نه اصلا،من همچین فکری نکردم»
آروم و زیر لب گفتی
ا.ت«ممنون»
صحبتی رد و بدل نشد که یه دفعه ای کوک با نگرانی پرسیدی
کوک«ارا کجاست؟؟؟»
ا.ت«نگران نباش...مهد کودک شیفت شبانه هم داره...گفتم به خانم کیم (مدیر مهد کودک) مراقبش باشه...»
کوک«هوووف...مرسی»
آقای دکتر وارد اتاق شد!
دکتر«ببخشید مزاحم میشم ولی باید همسرتون برای تکمیل فرم برن!»
کوک خواست چیزی بگه که گفتی!
ا.ت«باشه چشم....الان میام!»
دکتر رفت بیرون...خواستی دنبالش بری که کوک دستت رو گرفت!
کوک«خانم پارک ما که واقعا زن و شوهر نیستیم!»
ا.ت« اگه راستشو بگی به احتمال زیاد به خاطر زربه ای که خوردی آرا رو به پر ورزشگاه میبرن...شما که اینو نمیخواین!»
و رفتی!
بعد از تکمیل فرم برگشتی به اتاق اما کوک رو ندیدی!...ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی از چنتا پرستار که اونطرفا بودن پرسیدی ولی کسی ندیده بودش...خودت دست بکار شدی و رفتی بیرون...چند بار از پشت کوک رو با چنتا بیمار دیگه اشتباه گرفتی...همش صداش میکردی..
ا.ت« آقای جئون...کجایین؟»
خیلی خسته شده بودی و تصمیم گرفتی یکم بشینی روی نیمکت...نشستی و سرت رو روبه آسمون تکیه دادی و چشماتو بستی...داشتی با خودت درمورد اینکه چرا بدون خبر غیبش زد غر میزدی که یه سایه ای جلوی تابش توره خورشید رو گرفت...چشماتو باز کردی که با قیافه خندون کوک مواجه شدی...سریع ببند شدی و گفتی...
ا.ت«یاااا...اقای جئون میدونی چقد دنبالتون گشتم؟...کجا بودین؟»
کوک« متاسفم رفته بودم یکم هوا بخورم...»
سرت رو انداختی پایین وآروم غر غر کردنی گفتی...
ا.ت«خب میتونستین با من بیاین!»
کوک«شنیدمااا»
و هردتون خندیدین!
ا.ت«بهتر نیست بریم؟..هوا داره تاریک میشه!»
کوک«اره»
۱۴.۹k
۰۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.