رمان شخص سوم پارت۶
باهم رفتیم داخل...
ا.ت«شما همینجا بمونین من میخوام برم ببینم حال آرا خوبه!..سریع برمیگردم»
کوک«باشه..واقعا مرسی»
خواهش میکنمی گفتی و رفتی...
...
از در وارد شدی که خانم کیم رو درحالی که سرش رو توی دستاش گرفته داره غر میزنه دیدی!
رفتی سمتش و گفتی!
ا.ت«خانم کیم اتفاقی افتاده؟»
خانم کیم«نمیتونی از صورتم بخونی؟!»
ا.ت«خب...بخاطر همین دارم میگم»
خانم کیم«کمتر حرف بزن و فقط اون فسقلیو از اینجا ببر...»
ا.ت«کیو؟؟»
خانم کیم«همون که امروز اومد...»
تعجب کردی چون صدایی از آرا نمیومد...باشه ای گفتی و رفتی سمت اتاقا...یکی یکی گشتی ولی نبود!...نزدیک انبار شدی که صدای هق هق میومد...وارد اتاق شدی و آرا رو دیدی که زانوهایش رو بغل کرده و داره گریه میکنه....سریع رفتی سمتش و گفتی
ا.ت«ارا؟...چیشده عزیزم؟»
آرا تا صدات رو شنید سرش رو بالا آورد و پرسد بغلت..دستی به کمرش کشیدی که گفت..
ارا«خانم معلم من از اون خانمه میترسم!»
ا.ت«ارا...اتفاقی افتاده؟»
ارا«نمیخوام اینجا باشم..»
ا.ت«نگران نباش...الان باهم میریم و حسابی خوراکی میخریم! موافقی؟»
سرش رو بالا آورد و با لبخند سرش رو تکون داد...دستش رو گرفتی و رفتین بیرون...
ا.ت« خانم کیم بابت اشتباهاتش عذر میخوام...من میبرمش»
خانم کیم«مگه خونشونو بلدی؟»
چیزی نگفتی و فقط خداحافظی کردی! و اونجا بیرون رفتین...
ارا درحالی که دستت رو گرفته بود با لبخند گفت
ارا«خانم معلم داریم کجا میریم؟»
ت.ت«میخوام ببرمت خونمو ببینی...اونجا باهم کلی بازی میکنیم»
ارا«هوووراااا»
ا.ت« راستی...شماره باباتوبلد نیستی؟»
ارا«بابام میگه باید شمارشو حفظ باشم تا اگه گم شدم بهش زنگ بزنم!»
ا.ت«یعنی بلدی؟»
ارا«اهوم»
ا.ت«میتونی به منم بگی؟»
ارا«باشه»
شمارشو گفت و تو هم سیو کردی..
ا.ت«مرسی عزیزم»
ارا« بابا بهم میگه پرنسس»
ا.ت« راست میگه...تو خیلی خوشگلی!..مثل پرنسسا»
ارا« خانم معلم؟»
ا.ت«بله!»
ارا«چرا من مامان ندارم؟»
ا.ت«امممم...شاید مامانت قهر کرده!»
خواست ادامه بده که گفتی..
ا.ت«هووورااا...رسیدیم به فروشگاه...میای خرید کنیم؟...»
ارا« ارههههه...برییییم»
ا.ت«شما همینجا بمونین من میخوام برم ببینم حال آرا خوبه!..سریع برمیگردم»
کوک«باشه..واقعا مرسی»
خواهش میکنمی گفتی و رفتی...
...
از در وارد شدی که خانم کیم رو درحالی که سرش رو توی دستاش گرفته داره غر میزنه دیدی!
رفتی سمتش و گفتی!
ا.ت«خانم کیم اتفاقی افتاده؟»
خانم کیم«نمیتونی از صورتم بخونی؟!»
ا.ت«خب...بخاطر همین دارم میگم»
خانم کیم«کمتر حرف بزن و فقط اون فسقلیو از اینجا ببر...»
ا.ت«کیو؟؟»
خانم کیم«همون که امروز اومد...»
تعجب کردی چون صدایی از آرا نمیومد...باشه ای گفتی و رفتی سمت اتاقا...یکی یکی گشتی ولی نبود!...نزدیک انبار شدی که صدای هق هق میومد...وارد اتاق شدی و آرا رو دیدی که زانوهایش رو بغل کرده و داره گریه میکنه....سریع رفتی سمتش و گفتی
ا.ت«ارا؟...چیشده عزیزم؟»
آرا تا صدات رو شنید سرش رو بالا آورد و پرسد بغلت..دستی به کمرش کشیدی که گفت..
ارا«خانم معلم من از اون خانمه میترسم!»
ا.ت«ارا...اتفاقی افتاده؟»
ارا«نمیخوام اینجا باشم..»
ا.ت«نگران نباش...الان باهم میریم و حسابی خوراکی میخریم! موافقی؟»
سرش رو بالا آورد و با لبخند سرش رو تکون داد...دستش رو گرفتی و رفتین بیرون...
ا.ت« خانم کیم بابت اشتباهاتش عذر میخوام...من میبرمش»
خانم کیم«مگه خونشونو بلدی؟»
چیزی نگفتی و فقط خداحافظی کردی! و اونجا بیرون رفتین...
ارا درحالی که دستت رو گرفته بود با لبخند گفت
ارا«خانم معلم داریم کجا میریم؟»
ت.ت«میخوام ببرمت خونمو ببینی...اونجا باهم کلی بازی میکنیم»
ارا«هوووراااا»
ا.ت« راستی...شماره باباتوبلد نیستی؟»
ارا«بابام میگه باید شمارشو حفظ باشم تا اگه گم شدم بهش زنگ بزنم!»
ا.ت«یعنی بلدی؟»
ارا«اهوم»
ا.ت«میتونی به منم بگی؟»
ارا«باشه»
شمارشو گفت و تو هم سیو کردی..
ا.ت«مرسی عزیزم»
ارا« بابا بهم میگه پرنسس»
ا.ت« راست میگه...تو خیلی خوشگلی!..مثل پرنسسا»
ارا« خانم معلم؟»
ا.ت«بله!»
ارا«چرا من مامان ندارم؟»
ا.ت«امممم...شاید مامانت قهر کرده!»
خواست ادامه بده که گفتی..
ا.ت«هووورااا...رسیدیم به فروشگاه...میای خرید کنیم؟...»
ارا« ارههههه...برییییم»
۱۹.۴k
۰۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.