رویای اشنا part 55
سلام دوستان. ❤
ببخشید میدونم خیلی وقته که پارت هارو نزاشتم، به خاطر امتحان هام بود. مرسی که صبر کردین. ❤💜
ویو هوان
جانگ وو اسلحه رو به سمت جونگ کوک گرفت .
بغضم گرفته بود، من همیشه توی اینجور لحظه ها گریم میگرفت، اما نه نباید ضعیف باشم... باید یه کاری کنم.
: خب جونگ کوک بهتره که با زندگی خداحافظی کنی...
ویو چان یول
یونجی بهم زنگ زد و ماجرا رو برام تعریف کرد منم سریع افرادم رو جمع کردم و به سمت عمارتی که اونا بودن رفتم...
ویو هوان
+صبر کن
: چی شده خانم کوچولو
😡-
+بزار بابام بره
: باشه، برو
پ.ه=نه دخترم من ولت نمیکنم
+بابا برو (یه چشمک)
بابام که فهمید من یه نقشه دارم سریع از عمارت رفت بیرون.
من جوری که بقیه نشنون توی هدفون گفتم
+شوگا همه رو ببر به سمت عمارت خودمون.
☆چی؟! من شمارو تنها نمیزارم.
+اهممم(سرفه)
☆هوففف باشه.
+خب حالا میتونی جونگ کوک رو بکشی😏
_هوان؟!😦
: هه میبینم که کوک شکست عشقی خورده😏
جانگ وو میخواست شلیک کنه که من سریع با استفاده از اون اموزش هایی که جونگ کوک به من داده بود دست اون بادیگارد رو پیچوندم و از دست فرار کردم همون لحضه جانگ وو شلیک کرد منم سریع جلوی کوک ایستادم.
..
همون لحضه صدای شلیک کل عمارت رو فرا گرفت کم کم یه چیز داغ رو حس کردم. چشمامو باز کردم و فهمیدم که تیر جانگ وو به من خورد، یه لبخند زدم، خوشحال بودم که برای جونگ کوک اتفاقی نیوفتاد. همون لحضه یه عالمه ادم ریختن توی عمارت و با جانگ وو و بادیگارداش درگیر شدن و هر کدومشون که میخواستن فرار کنن با تیر های کیونگ و تهیونگ اسیب میدیدن.
من توی بغل کوک بودم و اون با چشمای اشکی با شک به من نگاه میکرد.
_هواننن.... چرا اینکارو کردی؟(گریه)
+کوک...... م... من.... دوست دارم..(بغض)
_هوان منم دوست دارم (گریه)
+(لبخند)
چشمام کم کم داشت بسته میشد اخرین چیزی که دیدم کیونگ و تهیونگ بودن که با سرعت به سمت من میومدن. و صدای یونجی که داشت گریه میکرد.
و کم کم تاریکی همه جا رو گرفت.
_هواننننن(گریه)
.. ادامه دارد
شرطا: سه تا لایک و چهارتا کامنت❤
ببخشید میدونم خیلی وقته که پارت هارو نزاشتم، به خاطر امتحان هام بود. مرسی که صبر کردین. ❤💜
ویو هوان
جانگ وو اسلحه رو به سمت جونگ کوک گرفت .
بغضم گرفته بود، من همیشه توی اینجور لحظه ها گریم میگرفت، اما نه نباید ضعیف باشم... باید یه کاری کنم.
: خب جونگ کوک بهتره که با زندگی خداحافظی کنی...
ویو چان یول
یونجی بهم زنگ زد و ماجرا رو برام تعریف کرد منم سریع افرادم رو جمع کردم و به سمت عمارتی که اونا بودن رفتم...
ویو هوان
+صبر کن
: چی شده خانم کوچولو
😡-
+بزار بابام بره
: باشه، برو
پ.ه=نه دخترم من ولت نمیکنم
+بابا برو (یه چشمک)
بابام که فهمید من یه نقشه دارم سریع از عمارت رفت بیرون.
من جوری که بقیه نشنون توی هدفون گفتم
+شوگا همه رو ببر به سمت عمارت خودمون.
☆چی؟! من شمارو تنها نمیزارم.
+اهممم(سرفه)
☆هوففف باشه.
+خب حالا میتونی جونگ کوک رو بکشی😏
_هوان؟!😦
: هه میبینم که کوک شکست عشقی خورده😏
جانگ وو میخواست شلیک کنه که من سریع با استفاده از اون اموزش هایی که جونگ کوک به من داده بود دست اون بادیگارد رو پیچوندم و از دست فرار کردم همون لحضه جانگ وو شلیک کرد منم سریع جلوی کوک ایستادم.
..
همون لحضه صدای شلیک کل عمارت رو فرا گرفت کم کم یه چیز داغ رو حس کردم. چشمامو باز کردم و فهمیدم که تیر جانگ وو به من خورد، یه لبخند زدم، خوشحال بودم که برای جونگ کوک اتفاقی نیوفتاد. همون لحضه یه عالمه ادم ریختن توی عمارت و با جانگ وو و بادیگارداش درگیر شدن و هر کدومشون که میخواستن فرار کنن با تیر های کیونگ و تهیونگ اسیب میدیدن.
من توی بغل کوک بودم و اون با چشمای اشکی با شک به من نگاه میکرد.
_هواننن.... چرا اینکارو کردی؟(گریه)
+کوک...... م... من.... دوست دارم..(بغض)
_هوان منم دوست دارم (گریه)
+(لبخند)
چشمام کم کم داشت بسته میشد اخرین چیزی که دیدم کیونگ و تهیونگ بودن که با سرعت به سمت من میومدن. و صدای یونجی که داشت گریه میکرد.
و کم کم تاریکی همه جا رو گرفت.
_هواننننن(گریه)
.. ادامه دارد
شرطا: سه تا لایک و چهارتا کامنت❤
۵.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.