عشق حاضر جواب من p121
با صدای غمگینو ارومم گفتم:
- نمیتونم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- حق داری ... ولی بذار حداقل برات توضیح بده!
با پشته دستم گونه های خیسمو پاک کردم و گفتم:
- الآن وقتش نیست!
دیگه هیچی نگفت ... کنار ساحل روی یه سنگ نشستم ... لیسام اروم کنارم نشست ...
- حوصله داری یه چیزی بگم؟
به انتهای دریا خیره شدمو اروم گفتم:
- بگو ...
لیسا یه چند لحظه ای مکث کردو بعد شروع کرد حرف زدن ...
- آیو من با جیمین بزرگ شدم ... از بچگی باهاش بودم خیلی خوب میشناسمش ...
جمن میدونی اون ادمی نبود که هیچ وقت با خانوادش بیاد سفر ... ادمی نبود که انقدر تو جمع ما
شرکت کنه ... ادمی نبود که زیاد اهله پاساژ گردیو این حرفا باشه ...
سرشو برگردوند طرفمو ادامه داد:
- اینا همش بخاطره توئه آیو... تو اونو اینجوری کردی! اون تو رو دوست داره عاشقت شده .. باور کن جیمین
واسه هیچکس تا حالا انقدر تغییر نکرده ... تا حالا خوده من چند تا از دوستامو بهش معرفی کردم
ولی انقدر مغروره که حاضر نیست حتی طرفو ببینه ... ولی با تو اینجوری نیست ... باور ک ...
انگشتمو اروم روی لبای لیسا گذاشتمو با یه لبخنده تلخ گفتم:
- خیلی خب لیسا باور کردم ... ولی ... خودش باید بهم ثابت کنه!
از روی سنگ بلند شدم ... با حرفای لیسا ارامشه عجیبی گرفتم یه جورایی اون نفرت قبلیم از جیمین
کمرنگ تر شده بود ولی بازم دلم میخواست خودش بهم نشون بده ... خودش بهم ثابت کنه که دوستم
داره
با صدای لیسا به خودم اومدم:
- بریم؟
اروم جواب دادم:
- اره ... بریم!
تا خود خونه نه اون حرفی زد نه من!
توی اتاق مشغوله جمع کردن وسایلم بودم که یه دفعه صدای در اومد ... اروم گفتم:
- بفرمایید ...
- نمیتونم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- حق داری ... ولی بذار حداقل برات توضیح بده!
با پشته دستم گونه های خیسمو پاک کردم و گفتم:
- الآن وقتش نیست!
دیگه هیچی نگفت ... کنار ساحل روی یه سنگ نشستم ... لیسام اروم کنارم نشست ...
- حوصله داری یه چیزی بگم؟
به انتهای دریا خیره شدمو اروم گفتم:
- بگو ...
لیسا یه چند لحظه ای مکث کردو بعد شروع کرد حرف زدن ...
- آیو من با جیمین بزرگ شدم ... از بچگی باهاش بودم خیلی خوب میشناسمش ...
جمن میدونی اون ادمی نبود که هیچ وقت با خانوادش بیاد سفر ... ادمی نبود که انقدر تو جمع ما
شرکت کنه ... ادمی نبود که زیاد اهله پاساژ گردیو این حرفا باشه ...
سرشو برگردوند طرفمو ادامه داد:
- اینا همش بخاطره توئه آیو... تو اونو اینجوری کردی! اون تو رو دوست داره عاشقت شده .. باور کن جیمین
واسه هیچکس تا حالا انقدر تغییر نکرده ... تا حالا خوده من چند تا از دوستامو بهش معرفی کردم
ولی انقدر مغروره که حاضر نیست حتی طرفو ببینه ... ولی با تو اینجوری نیست ... باور ک ...
انگشتمو اروم روی لبای لیسا گذاشتمو با یه لبخنده تلخ گفتم:
- خیلی خب لیسا باور کردم ... ولی ... خودش باید بهم ثابت کنه!
از روی سنگ بلند شدم ... با حرفای لیسا ارامشه عجیبی گرفتم یه جورایی اون نفرت قبلیم از جیمین
کمرنگ تر شده بود ولی بازم دلم میخواست خودش بهم نشون بده ... خودش بهم ثابت کنه که دوستم
داره
با صدای لیسا به خودم اومدم:
- بریم؟
اروم جواب دادم:
- اره ... بریم!
تا خود خونه نه اون حرفی زد نه من!
توی اتاق مشغوله جمع کردن وسایلم بودم که یه دفعه صدای در اومد ... اروم گفتم:
- بفرمایید ...
- ۳.۰k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط