عشق حاضر جواب من p120
- اووف لیسا چه شلوغ پلوغه اینجا
- غر نزن دیگه بیا بریم من میخوام کلی چیزی بخرم!
- بترکی تو ...
خلاصه با این نوشمک کلی تو پاساژ گشتیم هر چی میدید میرفت میخردید بیا بعد به من
میگن بی جنبه!
داشتم کنار این نوشمک قدم میزدم که یه دفعه چشم به چیزی افتاد که باورش برام محال بود!
جیمین اونم نه تنها کنار لارا ... عشقش!
اگه بگم برام مهم نبود خفه شم! واقعا داشتم میمردم
اگه میتونستم همونجا میزدم زیره گریه ... میرفتم دستشو میگرفتم از کنار لارا میکشیدمش اینور!
با صدای لیسا تکونه مختصری خوردم:
- آیو کجا کجا میری؟؟
با من من گفتم:
- لیسا من حالم خوب نیست باید برم خونه!
- چی میگی؟
جوابشو ندادم که نگاهمو دنبال کردو بعد از چند لحظه اروم و با ناباوری گفت:
- اینکه جیمینه اونم ل...لارا
نه په اون حیوانه اونم تفنگه شکاره!
بدون هیچ حرفی قصد رفتن کردم که لیسا با التماس بازومو گرفتو گفت:
- آیو صبرکن مطمئنم جیمین یه توضیحی داره
میخواستم بگم دلیله خاصش بخوره تو سرش پسره گلابی! ولی بجاش جدی گفتم:
- لیسا بیخیال من باید برم سر درد میکنه!
- پس یه دقیقه واستا!
با تعجب بهش خیره شدم که اروم رفت سمته جمن اینا! همون جا خشکم زده بود به جمن
یه چیزی گفتو با حرص به سمته من برگشت! یه لحظه با حسه نگاه جیمین رو خودم اب شدم
ولی وقتی لیسا بازومو کشیدو منو به زور حرکت داد نگامو از صورتش گرفتم ... اما صدای خودشو
با صدای قدماشو از پشت سر حس میکردم:
- آیومی صبر کن ...آیووو با توام میگم یه دقیقه صبر کن ...
سرعتمونو زیاد کردیمو بالافاصله یه ماشین گرفتیم ... دلم خیلی شکست ... تا حالا فکر میکردم اونم مثل
من دوستم داره ... ولی اشتباه بود ... اون هنوزم عاشقه لاراست ... نمیتونم این جمله رو هضم کنم ...
نمیتونم ... ناخداگاه اشک از چشمم روی گونم جا گرفت ... فقط با صدای خفه ای به لیسا گفتم:
- لیسا اگه میشه نریم برج ...
چیزی نگفت فقط دستمو گرفتو منو تو اغوشش مخفی کرد .
حالم خوب نبود ... اروم اشک میریختم ... چقدر دنیا نامرده ... چرا من؟ من که یه بار این رنجو کشیدم
بسم نبود؟ خدایا کافی نبود؟ فکر میکردم جیمین شبیه بقیه نیست میتونم بهش تکیه کنم ... ولی ولی اونم ...
- آیو عزیزم پیاده شو!
به اطرافم نگاه کردم یه جایی نزدیکه دریا بود از ماشین پیاده شدم ... سعی کردم یکم به خودم بیام نمیدونم
چقدر موفق بودم فقط با لیسا اروم اروم شروع کردم قدم زدن ... بعد از چند لحظه صداش پیچید تو گوشم ..
- ایو یه چیزی میگم خواهش میکنم باور کن ... من مثل چشمام به جیمین اعتماد دارم مطمئنم دلیل داشته
کارش!
بهم نگاه کردو با التماس گفت:
- باور میکنی حرفمو؟
- غر نزن دیگه بیا بریم من میخوام کلی چیزی بخرم!
- بترکی تو ...
خلاصه با این نوشمک کلی تو پاساژ گشتیم هر چی میدید میرفت میخردید بیا بعد به من
میگن بی جنبه!
داشتم کنار این نوشمک قدم میزدم که یه دفعه چشم به چیزی افتاد که باورش برام محال بود!
جیمین اونم نه تنها کنار لارا ... عشقش!
اگه بگم برام مهم نبود خفه شم! واقعا داشتم میمردم
اگه میتونستم همونجا میزدم زیره گریه ... میرفتم دستشو میگرفتم از کنار لارا میکشیدمش اینور!
با صدای لیسا تکونه مختصری خوردم:
- آیو کجا کجا میری؟؟
با من من گفتم:
- لیسا من حالم خوب نیست باید برم خونه!
- چی میگی؟
جوابشو ندادم که نگاهمو دنبال کردو بعد از چند لحظه اروم و با ناباوری گفت:
- اینکه جیمینه اونم ل...لارا
نه په اون حیوانه اونم تفنگه شکاره!
بدون هیچ حرفی قصد رفتن کردم که لیسا با التماس بازومو گرفتو گفت:
- آیو صبرکن مطمئنم جیمین یه توضیحی داره
میخواستم بگم دلیله خاصش بخوره تو سرش پسره گلابی! ولی بجاش جدی گفتم:
- لیسا بیخیال من باید برم سر درد میکنه!
- پس یه دقیقه واستا!
با تعجب بهش خیره شدم که اروم رفت سمته جمن اینا! همون جا خشکم زده بود به جمن
یه چیزی گفتو با حرص به سمته من برگشت! یه لحظه با حسه نگاه جیمین رو خودم اب شدم
ولی وقتی لیسا بازومو کشیدو منو به زور حرکت داد نگامو از صورتش گرفتم ... اما صدای خودشو
با صدای قدماشو از پشت سر حس میکردم:
- آیومی صبر کن ...آیووو با توام میگم یه دقیقه صبر کن ...
سرعتمونو زیاد کردیمو بالافاصله یه ماشین گرفتیم ... دلم خیلی شکست ... تا حالا فکر میکردم اونم مثل
من دوستم داره ... ولی اشتباه بود ... اون هنوزم عاشقه لاراست ... نمیتونم این جمله رو هضم کنم ...
نمیتونم ... ناخداگاه اشک از چشمم روی گونم جا گرفت ... فقط با صدای خفه ای به لیسا گفتم:
- لیسا اگه میشه نریم برج ...
چیزی نگفت فقط دستمو گرفتو منو تو اغوشش مخفی کرد .
حالم خوب نبود ... اروم اشک میریختم ... چقدر دنیا نامرده ... چرا من؟ من که یه بار این رنجو کشیدم
بسم نبود؟ خدایا کافی نبود؟ فکر میکردم جیمین شبیه بقیه نیست میتونم بهش تکیه کنم ... ولی ولی اونم ...
- آیو عزیزم پیاده شو!
به اطرافم نگاه کردم یه جایی نزدیکه دریا بود از ماشین پیاده شدم ... سعی کردم یکم به خودم بیام نمیدونم
چقدر موفق بودم فقط با لیسا اروم اروم شروع کردم قدم زدن ... بعد از چند لحظه صداش پیچید تو گوشم ..
- ایو یه چیزی میگم خواهش میکنم باور کن ... من مثل چشمام به جیمین اعتماد دارم مطمئنم دلیل داشته
کارش!
بهم نگاه کردو با التماس گفت:
- باور میکنی حرفمو؟
- ۲.۶k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط