تکپارتی تهیونگ : فراری...
دست در دست هم...
با تمام توان خودشون میدویدند و عرق میریختند
صدای آژیر پلیس از اون دست بلند شد و هر دو استرس گرفتند
لحظه ای تهیونگ دست ا.ت رو محکم تر گفت و به کوچه ای تاریک برد
هردو نفس نفس میزدند. استرس و ترس تموم وجودشون رو گرفته بود و نمیدونستند چیکار کنند.
ا.ت با صدای لرزون گفت
"تهیونگ من نمیخوام بلایی سرت بیاد"
تهیونگ برگشتو نگاهش کرد و متوجه مردمک های لرزون ا.ت شد. برگشتو با نگاهی ملایم و امیخته به عشق و همینطور درد دست معشوقه اش رو گرفت و روی سینه اش گذاشت
"اتفاقی نمیفوته... بهت قول میدم. هر اتفاقی افتاد تو توی این قلبی که روش دست گذاشتی میمونی. تو تا ته اقیانوس عمیق هم توی قلبم میمونی."
همون لحظه صدای آژیر پلیس دوباره توی نزدیکی هاشون شنیده شد و ا.ت با دوباره به تهیونگ با چشمایی با موج های نگرانی نگاه کرد.
پسرک که نمیخواست به معشوقه اش آسیبی برسد نفس عمیقی کشید و ا.ت رو به آغوش کشید و قطره اشکی از چشمش افتاد که بر سر دختر افتاد
تهیونگ نفسی لرزون داد بیرون و گفت:
"مواظب خودت باش"
ا.ت که لحظه ای تو شوک فرو رفت از بغل تهیونگ بیرون آمد و نگاهش کرد
"یعنی چی؟ منظورت چیه؟"
"بهت گفتم تو تا ته اقیانوس هم تو قلبم میمونی. مراقب خودت باش. خوب غذا بخور و خوب بخواب. خودتو هم توی دردسر ننداز"
"چی داری میگی؟"
همون لحظه صدای مردی که اسمشون رو صدا میزد بلند شد و ا.ت در لحظه چیزی که توی ذهن تهیونگ میچرخید رو فهمید و هر دو دستش رو گرفت
"تو حق نداری جایی بری. دوتامون باهم شروعش کردیم"
"ببخشید... ولی من تاقت دیدن تو توی اون شرایط رو ندارم"
پسر لحطه ای دستاش رو از دستان ظریف دخترک بیرون کشید
"زود برمیگردم.."
و با قلبی پر از درد ترکش کرد.
نور چراق ها ماشین های پلیس روی پسر بود که خودش رو تسلیم کرده بود.
دخترک دستش رو روی دهنش گذاشته بود و بی صدا گریه میکرد تا وقتی که صدای ماشین ها قطع شد.
دخترک شروع کرد به بلند جیغ و گریه کردن. نمیدانست چگونه طاقت دوری کسی که گرمای وجودش شده بود
پسرک از طرفی در دستانی دستبند خورده نشسته بود و بی صدا اشک میریخت
"ببخشید..."
تنها کلمه ای که زیر لب تکرار میکرد. حالا باید هر دو منتظر روزی برای دیدار مجدد باشند....
با تمام توان خودشون میدویدند و عرق میریختند
صدای آژیر پلیس از اون دست بلند شد و هر دو استرس گرفتند
لحظه ای تهیونگ دست ا.ت رو محکم تر گفت و به کوچه ای تاریک برد
هردو نفس نفس میزدند. استرس و ترس تموم وجودشون رو گرفته بود و نمیدونستند چیکار کنند.
ا.ت با صدای لرزون گفت
"تهیونگ من نمیخوام بلایی سرت بیاد"
تهیونگ برگشتو نگاهش کرد و متوجه مردمک های لرزون ا.ت شد. برگشتو با نگاهی ملایم و امیخته به عشق و همینطور درد دست معشوقه اش رو گرفت و روی سینه اش گذاشت
"اتفاقی نمیفوته... بهت قول میدم. هر اتفاقی افتاد تو توی این قلبی که روش دست گذاشتی میمونی. تو تا ته اقیانوس عمیق هم توی قلبم میمونی."
همون لحظه صدای آژیر پلیس دوباره توی نزدیکی هاشون شنیده شد و ا.ت با دوباره به تهیونگ با چشمایی با موج های نگرانی نگاه کرد.
پسرک که نمیخواست به معشوقه اش آسیبی برسد نفس عمیقی کشید و ا.ت رو به آغوش کشید و قطره اشکی از چشمش افتاد که بر سر دختر افتاد
تهیونگ نفسی لرزون داد بیرون و گفت:
"مواظب خودت باش"
ا.ت که لحظه ای تو شوک فرو رفت از بغل تهیونگ بیرون آمد و نگاهش کرد
"یعنی چی؟ منظورت چیه؟"
"بهت گفتم تو تا ته اقیانوس هم تو قلبم میمونی. مراقب خودت باش. خوب غذا بخور و خوب بخواب. خودتو هم توی دردسر ننداز"
"چی داری میگی؟"
همون لحظه صدای مردی که اسمشون رو صدا میزد بلند شد و ا.ت در لحظه چیزی که توی ذهن تهیونگ میچرخید رو فهمید و هر دو دستش رو گرفت
"تو حق نداری جایی بری. دوتامون باهم شروعش کردیم"
"ببخشید... ولی من تاقت دیدن تو توی اون شرایط رو ندارم"
پسر لحطه ای دستاش رو از دستان ظریف دخترک بیرون کشید
"زود برمیگردم.."
و با قلبی پر از درد ترکش کرد.
نور چراق ها ماشین های پلیس روی پسر بود که خودش رو تسلیم کرده بود.
دخترک دستش رو روی دهنش گذاشته بود و بی صدا گریه میکرد تا وقتی که صدای ماشین ها قطع شد.
دخترک شروع کرد به بلند جیغ و گریه کردن. نمیدانست چگونه طاقت دوری کسی که گرمای وجودش شده بود
پسرک از طرفی در دستانی دستبند خورده نشسته بود و بی صدا اشک میریخت
"ببخشید..."
تنها کلمه ای که زیر لب تکرار میکرد. حالا باید هر دو منتظر روزی برای دیدار مجدد باشند....
- ۲.۳k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط