روزگار غیر باور. پارت 56

روزگار غیر باور
پارت 56


#هیونجون
دستمو کشید سمت اون دکه سوسیس فروشی و رو به مرده گفت: دو تا سوسیس میخواستم.
مرده: باشه.
کارتمو دادم به مرده و حساب کرد که همتا کارتشو درآورد و گفت: بفرمایین.
مرده: حساب شده.
ه:آقای...
دم گوشش گفتم: وقتی کسی با دوست پسرش میاد بیرون کی حساب میکنه، دوست پسره. بریم
بازومو گرفت و گفت: بریم.
شروع کردیم به راه رفتن که همتا یکی از سوسیس هارو گرفت سمتم و گفت: این برای توعه.
از دستش گرفتم و ماسکمو بالا آوردم. (یعنی ماسکش رو سمت چشماش کشید. چون اگه پایین می‌کشید چهرش معلوم میشد)
و یه گاز به سوسیسه زدم.
همتا هم داشت می‌خورد.
وقتی خوردن ماسکمو آوردم پایین(رو دهنش).
هیو: کجا بریم؟
ه: بگردیم.
خندیدمو گفتم: باشه.
...
حدودا ساعت 9 شب بود که اومدم خونه. لباسام رو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت[کار همیشگیم] یاد امشب افتادم، یه لبخند اومد رو لبم. همینطور به سقف نگاه میکردم و به امشب فکر میکردم که یهو یاد اون جعبه ای افتادم که مامان‌بزرگ دربارش حرف می‌زد. اصلا یادم رفته بود. بلند شدمو جعبه رو پیدا کردم. یه کارتن متوسط بود، درشو باز کردم، داخلش یه جعبه ی بود. درشو باز کردم، توش پر شکلات و آب‌نبات بود، جعبه رو خالی کردم. یه کلاه و یه پاکت هم توش بود. توی پاکت پول بود، پول چی؟؟
کلاه رو برداشتم و رفتم جلوی آینه کلاه رو پوشیدم. بهم میومد. کلاه رو درآوردمو گفتم: اینو همتا برام گرفته، و باز هم لبخند...
#همتا
رو تختم خوابیده بودم، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. اسکارلت یکبار دیگه بهم زنگ زدو گفت که اونجا حالش خوبه و شاید تابستون اومد کره. پس دیگه زیاد ناراحت نبودم. وایییییی امشب. پتو رو گرفتم روی سرم و یا جیغ خفه کشیدم. هیونجون امشب خیلی فرق داشت. می‌خندید،مهربون بود. ضربان قلبم رفت بالا واییی امشب واقعا مثه زوجا بودیم. کاشکی واقعا بودیم😞 اونشب فقط تو فکر هیونجون بودم و نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم. لباسام رو پوشیدم. و تو راه یه کیک و قهوه خوردم رفتم سرکار. این مستند تموم شد، استعفا میدم، قراردادمونم خدارو شکر برای یه ماه بود. وقتی رسیدم، کار از نو و روزی از نو. حدودا ساعت 10 بود که نشستم روی صندلی که همون مرده دفعه قبلی اومد نشست کنارم و گفت: کار اینجا سخته.
ه:آره.
مرده: اول ها هم من همینکار میکردم. گردن و کمرم و دستام هر شب درد میکرد.
ه: آره، دوربین خیلی سنگینه.
مرده: اگه کمکی خواستی بهم بگو.
ه: باشه، ممنون.
دستشو سمتم گرفت و با لحن خنده داری گفت: دوست؟؟
خندیدم و دستشو گرفتم و گفتم: دوست
که همون لحظه صدای پیام گوشیم اومد، نگاه کردم که دیدم از طرف هیونجون بود، نوشته بود...


کامنت فراموش نشه لاوا♥️
دیدگاه ها (۱۱)

روزگار غیر باور. پارت 57

روزگار غیر باور پارت 58

روزگار غیر باور. پارت 55

لباس همتا زمانی که رفت بیمارستانبا همین کفش اما پاشنه بلندش ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

این یه عشقه بیبپارت.: 36از اتاقم اومدم بیرون جونگکوک به لباس...

پارت ۴ویو ات: صبحونمون رو خوردیم تموم شد که جنگکوک حاضر شد ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط