پارت هجده
پارت هجده
یک ماه بعد
تاحدودی تونسته بودیم بامرگشون کنار بیایم ، قرار بود با دخترخاله و پسرعموها و امیر و مریم بریم بیرون ، رفتم بالا لباس هام همش مشکی بود سریع حاضر شدم و رفتم پایین ارشام رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت تازگیا خیلی توهودش بود و حرف های عاشقونه میزد فک کنم یه خبرایی بود
روکردم به ارشام و گفتم:ببینم نکنه عاشق شدی از بوش معلومه ؟؟؟
ارشام تک خنده ای کرد و گفت:مثلا چه بویی میده
باخنده گفتم:اخه شبا میری صندلی میزنی تو حیاط میشینی و میری تو فکر
ارشام:خب اره یه جورایی
من:بگو ببینم من غریبه شدم دیگه
ارشام اومد بغلم کرد و گفت:این چه حرفیه اجی کوچیکه من به هیچکس نگفتم
من:خیلی خب حالا کی هست؟؟؟
ارشام:مریم
من:کدوم مریم؟؟
ارشام:مگه ما چندتا مریم داریم
من:نکنه خواهر امیر رو میگی ها؟؟
ارشام:زدی به هدف
من:اخه تو چجوری عاشقش شدی؟؟؟؟
ارشام:من از چند وقت پیش بهش علاقه داشتم
من:خدایی خیلی ماهر هستیا هیچکس نفهمیده بود ارشام خان عاشق شده
و هردو خندیدیم
ارشام:فقط فعلا نمیخوام کسی بدونه تا از حس خودش نسبت به خودم باخبر بشم
من:باشه حتما و یه چشمک زدم
سوار ماشین ارشام شدیم و رفتیم سمت خارج از شهر
فصل زمستون بود و خارج از شهر یه رستوران سنتی وجود داشت و تو این هوای سر میچسبید اونجا غذای گرم بخوری
رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم که همه ناراحت گفتن:ای بابا شماکه هنوز لباس مشکی تنونه
ارشام:توقع نداشته باشین همین زودیا لباس رنگی کنیم
رفتیم توی رستوران چون تعدادمون زیاد بود چند تااز میز هارو کنار هم چسبوندن تاجامون بشه
من بین ارشام و امیر نشسته بودم مریم هم کنار ارشام نشسته بود ، اخ که چقد داداشم خوشحال بود
متوجه نگاه های گاه بی گاه فرشید رو خودم شده بودم فرشید و فرشاد پسرهای عمو کیان بودن
پسره ی ایکبیری همش نگام میکرد حتی امیر و ارشام هم متوجه شده بودن ولی واسه اینکه دعوا نشه ساکت بودن منم سرم رو انداختم زیر و مشغول خوردن غذا شدم
بعد از خوردن غذا رفتیم بیرون تا برف بازی کنیم
امیر به طرفم برف پرتاب میکرد منم واسش پرتاب میکردم و گاهی وقتا برف هارو مینداختم توی پیرهنش
دیدم امیر رفت تاااب بخوره منم یه گلوله برف برداشتم و رفتم سمتش و انداختمش توی پیرهنش که روشو کرد اینطرف اااااای واااای این که فرشید بود
من:ببخشید فک کردم امیره
فرشید:نه ناراحت نشدم ، ولی تو عاشق امیر هستی؟؟؟
من:نه کی گفته
فرشید:اها خیالم راحت شد
من:به توچه اصن
و راهمو گرفتم و رفتم سمت بقیه که امیر اومد کنارم و تو گوشم گفت:بااون پسره چیکار داشتی
من:به توچه
امیر که انتطار نداشت این حرف رو بهش بزنم باعصبانیت گفت:چرا به من ریط داره
نمیخواستم دعوا بشه واسه همین تو گوشش گفتم: فک کردم تویی یه برف انداختم تو پیرهنش
امیر:چرا
من:خب فکر کردم تویی چون کت هاتون مثل هم بود
امیر که انگار راحت شده بود چیز دیگه ای نگفت و همگی سوار ماشین شدیم تا بیایم به سمت خونه
ادامه دارد .......
یک ماه بعد
تاحدودی تونسته بودیم بامرگشون کنار بیایم ، قرار بود با دخترخاله و پسرعموها و امیر و مریم بریم بیرون ، رفتم بالا لباس هام همش مشکی بود سریع حاضر شدم و رفتم پایین ارشام رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت تازگیا خیلی توهودش بود و حرف های عاشقونه میزد فک کنم یه خبرایی بود
روکردم به ارشام و گفتم:ببینم نکنه عاشق شدی از بوش معلومه ؟؟؟
ارشام تک خنده ای کرد و گفت:مثلا چه بویی میده
باخنده گفتم:اخه شبا میری صندلی میزنی تو حیاط میشینی و میری تو فکر
ارشام:خب اره یه جورایی
من:بگو ببینم من غریبه شدم دیگه
ارشام اومد بغلم کرد و گفت:این چه حرفیه اجی کوچیکه من به هیچکس نگفتم
من:خیلی خب حالا کی هست؟؟؟
ارشام:مریم
من:کدوم مریم؟؟
ارشام:مگه ما چندتا مریم داریم
من:نکنه خواهر امیر رو میگی ها؟؟
ارشام:زدی به هدف
من:اخه تو چجوری عاشقش شدی؟؟؟؟
ارشام:من از چند وقت پیش بهش علاقه داشتم
من:خدایی خیلی ماهر هستیا هیچکس نفهمیده بود ارشام خان عاشق شده
و هردو خندیدیم
ارشام:فقط فعلا نمیخوام کسی بدونه تا از حس خودش نسبت به خودم باخبر بشم
من:باشه حتما و یه چشمک زدم
سوار ماشین ارشام شدیم و رفتیم سمت خارج از شهر
فصل زمستون بود و خارج از شهر یه رستوران سنتی وجود داشت و تو این هوای سر میچسبید اونجا غذای گرم بخوری
رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم که همه ناراحت گفتن:ای بابا شماکه هنوز لباس مشکی تنونه
ارشام:توقع نداشته باشین همین زودیا لباس رنگی کنیم
رفتیم توی رستوران چون تعدادمون زیاد بود چند تااز میز هارو کنار هم چسبوندن تاجامون بشه
من بین ارشام و امیر نشسته بودم مریم هم کنار ارشام نشسته بود ، اخ که چقد داداشم خوشحال بود
متوجه نگاه های گاه بی گاه فرشید رو خودم شده بودم فرشید و فرشاد پسرهای عمو کیان بودن
پسره ی ایکبیری همش نگام میکرد حتی امیر و ارشام هم متوجه شده بودن ولی واسه اینکه دعوا نشه ساکت بودن منم سرم رو انداختم زیر و مشغول خوردن غذا شدم
بعد از خوردن غذا رفتیم بیرون تا برف بازی کنیم
امیر به طرفم برف پرتاب میکرد منم واسش پرتاب میکردم و گاهی وقتا برف هارو مینداختم توی پیرهنش
دیدم امیر رفت تاااب بخوره منم یه گلوله برف برداشتم و رفتم سمتش و انداختمش توی پیرهنش که روشو کرد اینطرف اااااای واااای این که فرشید بود
من:ببخشید فک کردم امیره
فرشید:نه ناراحت نشدم ، ولی تو عاشق امیر هستی؟؟؟
من:نه کی گفته
فرشید:اها خیالم راحت شد
من:به توچه اصن
و راهمو گرفتم و رفتم سمت بقیه که امیر اومد کنارم و تو گوشم گفت:بااون پسره چیکار داشتی
من:به توچه
امیر که انتطار نداشت این حرف رو بهش بزنم باعصبانیت گفت:چرا به من ریط داره
نمیخواستم دعوا بشه واسه همین تو گوشش گفتم: فک کردم تویی یه برف انداختم تو پیرهنش
امیر:چرا
من:خب فکر کردم تویی چون کت هاتون مثل هم بود
امیر که انگار راحت شده بود چیز دیگه ای نگفت و همگی سوار ماشین شدیم تا بیایم به سمت خونه
ادامه دارد .......
۴.۸k
۲۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.