گفت:فردا می روم خرمشهر، چند وقت نمی توانم بیایم شاید هم ه
گفت:فردا می روم خرمشهر، چند وقت نمیتوانم بیایم شاید هم هیچوقت برنگردم🌺
بغض راه گلویم نشسته بود 😢مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید 😘
ساکش را بست و خداحافظی👋 کرد و رفت .....
نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید 😳
سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه 👤چراغ که روشن شد دیدم صمد است🙂 دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم.
چرا در نزدی؟ خندید و گفت:
خانوم به در زدم، نشنیدی 😁
قفل در را باز کردم، نشنیدی😁
آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی🙂 چه کار کنم خوب 😇
برای خود راحت گرفتی خوابیدی.
رفت سراغ بچهها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.😍
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم، نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.🙄
پرسیدم شام خورده ای؟ گفت: نه، ولی اشتها ندارم.
از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم، سفره انداختم یکی دو قاشقش را که خورد، چشمش قرمز شد😔 گفتم داغ است؟
با سر اشاره کرد که نه دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه😭
با نگرانی پرسیدم: چی شده اتفاقی افتاده؟ باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد گفتم نصف جان شدم بگو چی شده😨
گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنهاند😔
زیر آتش توپ تانک حین بعثی های از خدا بیخبر گیر کردهاند😞
حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند.
نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها😢 #دختر_شینا #شهید_ستار_ابراهیمی #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98 #مذهبی #ادبیات #داستان #زمان #کتاب_خوب #کتابخوانی #شعر_و_ادبیات #گوناگون #شهدایی #شهید #ستار_ابراهیمی
#عکس_نوشته #جذاب #هنری #عاشقانه
#عکس_نوشته #جذاب #هنری #عاشقانه
بغض راه گلویم نشسته بود 😢مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید 😘
ساکش را بست و خداحافظی👋 کرد و رفت .....
نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید 😳
سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه 👤چراغ که روشن شد دیدم صمد است🙂 دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم.
چرا در نزدی؟ خندید و گفت:
خانوم به در زدم، نشنیدی 😁
قفل در را باز کردم، نشنیدی😁
آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی🙂 چه کار کنم خوب 😇
برای خود راحت گرفتی خوابیدی.
رفت سراغ بچهها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.😍
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم، نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.🙄
پرسیدم شام خورده ای؟ گفت: نه، ولی اشتها ندارم.
از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم، سفره انداختم یکی دو قاشقش را که خورد، چشمش قرمز شد😔 گفتم داغ است؟
با سر اشاره کرد که نه دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه😭
با نگرانی پرسیدم: چی شده اتفاقی افتاده؟ باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد گفتم نصف جان شدم بگو چی شده😨
گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنهاند😔
زیر آتش توپ تانک حین بعثی های از خدا بیخبر گیر کردهاند😞
حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند.
نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها😢 #دختر_شینا #شهید_ستار_ابراهیمی #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98 #مذهبی #ادبیات #داستان #زمان #کتاب_خوب #کتابخوانی #شعر_و_ادبیات #گوناگون #شهدایی #شهید #ستار_ابراهیمی
#عکس_نوشته #جذاب #هنری #عاشقانه
#عکس_نوشته #جذاب #هنری #عاشقانه
۵.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.