آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم 😭بچه ها ر
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم 😭بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صفحه نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آنها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم خشکم زد😳،
صدای خنده بچه ها می آمد🤣🤣
یک نفر خانهمان بود😳 و داشت با آنها بازی می کرد🤔
پله ها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنه پشت در بود با خودم گفتم حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد در را که باز کردم سر جایم میخکوب شدم😳
صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند😘 بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.😊
یک لحظه نگاه مان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه به هم نگاه کردیم.🙄
بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم اشک توی چشم هایم جمع شد.😍
باز هم اول سلام داد😊 و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه اش میخواند، گفت:
کجا بودی خانم من؟😄
کجا بودی عزیز من؟ 😄
کجا بودی قدم خانم؟😘
از سرشوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک می کردم.😭 همانطور که بچه ها بغلش بودند روبروی من ایستاد و گفت گریه می کنی؟🤔
بغض راه گلویم را بسته بود....
خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آهان فهمیدم دلت برایم تنگ شده☺️ خیلی خیلی زیاد😍
یعنی مرا دوست دارم خیلی خیلی زیاد😍
#دختر_شینا #قدم_خیر_محمدی_کنعانی #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #شعر_و_ادبیات #مذهبی #کتاب_خوب #شهید_ستار_ابراهیمی #کتابخوانی
#هنر_عکاسی #جذاب #هنری #عاشقانه
صدای خنده بچه ها می آمد🤣🤣
یک نفر خانهمان بود😳 و داشت با آنها بازی می کرد🤔
پله ها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنه پشت در بود با خودم گفتم حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد در را که باز کردم سر جایم میخکوب شدم😳
صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند😘 بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.😊
یک لحظه نگاه مان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه به هم نگاه کردیم.🙄
بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم اشک توی چشم هایم جمع شد.😍
باز هم اول سلام داد😊 و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه اش میخواند، گفت:
کجا بودی خانم من؟😄
کجا بودی عزیز من؟ 😄
کجا بودی قدم خانم؟😘
از سرشوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک می کردم.😭 همانطور که بچه ها بغلش بودند روبروی من ایستاد و گفت گریه می کنی؟🤔
بغض راه گلویم را بسته بود....
خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آهان فهمیدم دلت برایم تنگ شده☺️ خیلی خیلی زیاد😍
یعنی مرا دوست دارم خیلی خیلی زیاد😍
#دختر_شینا #قدم_خیر_محمدی_کنعانی #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #شعر_و_ادبیات #مذهبی #کتاب_خوب #شهید_ستار_ابراهیمی #کتابخوانی
#هنر_عکاسی #جذاب #هنری #عاشقانه
۵.۵k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.