^تک پارتی بخش اخر. ...از یونگی ( درخواستی )°
ات فکر کرد پدرش راست میگفت اون سه سال بخاطر یونگی تو کره بود
و از اینکه انقد منتظر مونده که یونگی ی حرکتی بزنه خسته شده البته ک دوستش داشت خیلی خیلی هم دوسش داشت و اینکه نبینتش خیلی سخته ولی دیگه خسته بود از انتظار پس حرف پدرش رو قبول کرد تا ب فرانسه بره پیش خانوادش تلفن رو ک قطع کرد کوک بهش پیام داده بود ک بره ب پاتقشون خوب بود اونجا میتونست بهشون درباره تصمیمش بگه پس آماده شد و طرف جنگلی ک همگی با هم اونجا ی کلبه ساخته بودن رفت همه بیرون کلبه دور هم جمع شده بودن خوب بود ک جیا دم آخری دورشون نبود و با لبخند نزدیک شد
. با هم کلی خوش گذروندن و یونگی همش میخندید و سر ب سرش میذاشت و.
کلی با هم وقت گذروندن و آخرای شب بود و همگی دور آتیش نشسته بودن ک ات همه چیز رو بهشون گفت ک
« یونگی نه نه اون نباید جای بره من نمیزارم ولی اگه در خواستم و رد کنه چی؟ اوه لعنتی تو. سه سال نگفتی ک اینطور شد بسه دیگه میخوام بهش بگم ک چقدر دوستش دارم چطور میتونه منو تنها بزاره وقتی شده تموم زندگی من ؟»
یونگی : بری ک چی بشه ات
ات : خب بمونم ک چی
یونگی: پس مننن چی
ات : اوه خب من
یونگی: میای با هم گیتار بزنیم و آهنگ بخونیم ؟
ات : موافقم
شروع کردن
و همه ب این زوج نگاه میکردم و از فضا لذت میبردند ک آهنگ تموم شد
یونگی: ات من من د دوست دارم یعنی یعنی از همون اولش ترسیده بودم بهت بگم لط لطفا نرو آخه بری دقیقا من چ غلطی بکنم هوم؟
ات : م من هم دوست دارم ولی من باید برم
یونگی: نشد بهت بگم اگه بری من میمیرم نشد بهت خیلی چیز ها رو بگم همه رو تو آهنگ هام بهت گفتم ات !
هر جا بری منم باهات میام. فقط بگو حاضری دوست دختر من بشی؟
ات: اوه خب من قبول میکنم
ک یونگی ات رو بوسید
و هر دو با هم ب فرانسه رفتن و زندگی خوبی رو با هم شروع کردن
👁️🤎🙈
و از اینکه انقد منتظر مونده که یونگی ی حرکتی بزنه خسته شده البته ک دوستش داشت خیلی خیلی هم دوسش داشت و اینکه نبینتش خیلی سخته ولی دیگه خسته بود از انتظار پس حرف پدرش رو قبول کرد تا ب فرانسه بره پیش خانوادش تلفن رو ک قطع کرد کوک بهش پیام داده بود ک بره ب پاتقشون خوب بود اونجا میتونست بهشون درباره تصمیمش بگه پس آماده شد و طرف جنگلی ک همگی با هم اونجا ی کلبه ساخته بودن رفت همه بیرون کلبه دور هم جمع شده بودن خوب بود ک جیا دم آخری دورشون نبود و با لبخند نزدیک شد
. با هم کلی خوش گذروندن و یونگی همش میخندید و سر ب سرش میذاشت و.
کلی با هم وقت گذروندن و آخرای شب بود و همگی دور آتیش نشسته بودن ک ات همه چیز رو بهشون گفت ک
« یونگی نه نه اون نباید جای بره من نمیزارم ولی اگه در خواستم و رد کنه چی؟ اوه لعنتی تو. سه سال نگفتی ک اینطور شد بسه دیگه میخوام بهش بگم ک چقدر دوستش دارم چطور میتونه منو تنها بزاره وقتی شده تموم زندگی من ؟»
یونگی : بری ک چی بشه ات
ات : خب بمونم ک چی
یونگی: پس مننن چی
ات : اوه خب من
یونگی: میای با هم گیتار بزنیم و آهنگ بخونیم ؟
ات : موافقم
شروع کردن
و همه ب این زوج نگاه میکردم و از فضا لذت میبردند ک آهنگ تموم شد
یونگی: ات من من د دوست دارم یعنی یعنی از همون اولش ترسیده بودم بهت بگم لط لطفا نرو آخه بری دقیقا من چ غلطی بکنم هوم؟
ات : م من هم دوست دارم ولی من باید برم
یونگی: نشد بهت بگم اگه بری من میمیرم نشد بهت خیلی چیز ها رو بگم همه رو تو آهنگ هام بهت گفتم ات !
هر جا بری منم باهات میام. فقط بگو حاضری دوست دختر من بشی؟
ات: اوه خب من قبول میکنم
ک یونگی ات رو بوسید
و هر دو با هم ب فرانسه رفتن و زندگی خوبی رو با هم شروع کردن
👁️🤎🙈
۸۱.۰k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.