فیک :فصل دوم «فقط من ؛فقط تو »
پارت •31/
ات
إمی ؟ همین کم بود
إمی: س سلام ببخشید بهت خوردم
ات : نه من بهت خوردم چیزیت نشد ک ؟
إمی: من خوبم
هه را : اتتتتت!
ات : من اینجام
هه را :کجایی دختر ..
ک نگاهش ب إمی افتاد
هه را : إ إمی
إمی: هه رااا
و پرید بغلش
إمی : تو این دو سال کجا بودی بی معرفت
هه را : ام من خب ببخشید ولی سر اون مشکل....
إمی: اشکال نداره ولی باید بهم میگفتی
ات خیلی نگرانت بود
ک هه را نگاهش ب ات افتاد
و إمی از بغل هه را در اومد
إمی: با هم بودید ؟
ات : اره تو اینجا چیکار میکنی ؟
إمی: نمیدونی ؟ نگه یونگ
هه را : اوه دخترا نظرتون چیه که بریم ی جایی بشینیم حسابی حرف بزنیم؟
شما ها باید خیلی چیز ها رو برام تعریف کنید .!
ات : الان وقتش ....
إمی: چرا ک نه اینجا ی کافه داره میتونیم بریم اونجا فضاش بازه و خیلی جای ارومیه
هه را ی لحظه نگاهش ب شکم هه را افتاد
هه را : جیغغغغغ پشمامممممم
ات : چی شدددد
هه را : إمی این چیعههه
إمی : خب ی چیزیه ک بهش میگن بچه هه را بزرگ شدی میفهمی عزیزم
هه را : پدصگ این از کجا اومده ؟
إمی: همینطوری باد یهو اومد ک زارت رفت تو شکمم
خب از جیهیون دیگه
هه را : پس یونگی .....
ات : هی هی قرار بود ی جایی درسته ؟
هه را تو راه بودن ک هه را. بی تابی میکرد هی تکون میخورد و دوباره برگشت و با تعجب ب شکم إمی نگاه میکرد و دوباره ب راهش ادامه می داد ک این حرکتاش باعث خنده ات و إمی شده بود
و وقتی رسیدن کافه ی جای خیلی آروم و دنج رو انتخاب کردن نشستن
هه را : خببب شروع کنید سریعتر!
ات : اوه خب از اونجایی شروع شد ک پسر عموی من یعنی تهیونگ از فرانسه برگشت ک باعث شد ک پدربزرگم ما رو مجبور کنه ک با هم ازدواج کنیم و ........
و تمام قضیه رو مو ب مو برای هه را هر دوشونو تعریف کردن و تقریبا چند ساعتی میشد ک سه تایی اونجا نشسته بودن و هه را چند بطری ویسگی رو تموم کرده بود حقیقتا این اتفاق ها حضمش براش سخت بود و از این عصبی و ناراحت بود ک تو تمام لحظات شاد و غمگین بهترین دوست هاش کنارشون نبود ک همراهشون باشه از اون بدتر این اتفاق ها باعث اختلاف بین ات و إمی شده بود و اون ها هر دو تنها بودن در برابر هر چیزی که اتفاق افتاده !
و آروم اشک ریخت و بغض ش ترکید
ات : آخرش اینکه ..... هه را گریه میکنی؟
هه را : ات من ......
گریه اجازه حرف زدن ب هه را نمیداد و
ات آروم هه را رو بغل کرد و خودش هم دست کمی از هه را نداشت و إمی هم ک دیگه اصلا .....
هه را : ت تو توی این مدت ناراحتی قلبی گرفتی میدونی چ فشاری روت بوده و إمی تو!
باید مراقب بودی لعنتی ببخشید که کنارتون نبودم
ات : هی هه را الان وضعیت دوتا مون هم درسته عزیزم. ببین همه چیز خوبه گریه نکن لطفا !
آروم شده بودن و سکوتی بینشون بود
ات و إمی با هم صحبت کرده بودن هیچ کدوم تقصیر کار این قضایا نبودن و هر دوشون تو این بازی ک ب دست بزرگ تر ها بود بازیگر
بودن و تقصیری نداشتن !
با هم مثل قدیم بودن و اما نه اونقدر صمیمی
إمی : یونگی تصمیم گرفته که بره استرالیا اونجا ی شرکت خیلی خوب برای دعوت نامه فرستاده برای مدیریت شرکت و این ی فرصت فوق العاده س و یونگی قبول کرده و میخواد بره و گفته ک میخواد همه چیز رو ب پدرش و پدرم بگه ! ب زودی میخواد همه چی درست بشه
ات : وا واقعا ؟
إمی: درسته
وای نه ! ساعت چندههههه؟
هه را : ساعت چهار و نیم صبحه !!!!؟
ات : قطعا تهیونگ تا الان جا نمونده ک نگشته باشه
همگی با هم : بدبخت شدیم !!!!
شرط پارت بعد:۱۲۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
گایز میدونم دیر میزارم ببخشید واقعا این روز ها تمرکز ندارم ( نیاز ب ی کمی انرژی دارم از طرف شما 🤏😶)از همه تون معذرت میخوام و از صمیم قلب از همتون ممنونم برای حمایت هاتون 💜💜💜
ات
إمی ؟ همین کم بود
إمی: س سلام ببخشید بهت خوردم
ات : نه من بهت خوردم چیزیت نشد ک ؟
إمی: من خوبم
هه را : اتتتتت!
ات : من اینجام
هه را :کجایی دختر ..
ک نگاهش ب إمی افتاد
هه را : إ إمی
إمی: هه رااا
و پرید بغلش
إمی : تو این دو سال کجا بودی بی معرفت
هه را : ام من خب ببخشید ولی سر اون مشکل....
إمی: اشکال نداره ولی باید بهم میگفتی
ات خیلی نگرانت بود
ک هه را نگاهش ب ات افتاد
و إمی از بغل هه را در اومد
إمی: با هم بودید ؟
ات : اره تو اینجا چیکار میکنی ؟
إمی: نمیدونی ؟ نگه یونگ
هه را : اوه دخترا نظرتون چیه که بریم ی جایی بشینیم حسابی حرف بزنیم؟
شما ها باید خیلی چیز ها رو برام تعریف کنید .!
ات : الان وقتش ....
إمی: چرا ک نه اینجا ی کافه داره میتونیم بریم اونجا فضاش بازه و خیلی جای ارومیه
هه را ی لحظه نگاهش ب شکم هه را افتاد
هه را : جیغغغغغ پشمامممممم
ات : چی شدددد
هه را : إمی این چیعههه
إمی : خب ی چیزیه ک بهش میگن بچه هه را بزرگ شدی میفهمی عزیزم
هه را : پدصگ این از کجا اومده ؟
إمی: همینطوری باد یهو اومد ک زارت رفت تو شکمم
خب از جیهیون دیگه
هه را : پس یونگی .....
ات : هی هی قرار بود ی جایی درسته ؟
هه را تو راه بودن ک هه را. بی تابی میکرد هی تکون میخورد و دوباره برگشت و با تعجب ب شکم إمی نگاه میکرد و دوباره ب راهش ادامه می داد ک این حرکتاش باعث خنده ات و إمی شده بود
و وقتی رسیدن کافه ی جای خیلی آروم و دنج رو انتخاب کردن نشستن
هه را : خببب شروع کنید سریعتر!
ات : اوه خب از اونجایی شروع شد ک پسر عموی من یعنی تهیونگ از فرانسه برگشت ک باعث شد ک پدربزرگم ما رو مجبور کنه ک با هم ازدواج کنیم و ........
و تمام قضیه رو مو ب مو برای هه را هر دوشونو تعریف کردن و تقریبا چند ساعتی میشد ک سه تایی اونجا نشسته بودن و هه را چند بطری ویسگی رو تموم کرده بود حقیقتا این اتفاق ها حضمش براش سخت بود و از این عصبی و ناراحت بود ک تو تمام لحظات شاد و غمگین بهترین دوست هاش کنارشون نبود ک همراهشون باشه از اون بدتر این اتفاق ها باعث اختلاف بین ات و إمی شده بود و اون ها هر دو تنها بودن در برابر هر چیزی که اتفاق افتاده !
و آروم اشک ریخت و بغض ش ترکید
ات : آخرش اینکه ..... هه را گریه میکنی؟
هه را : ات من ......
گریه اجازه حرف زدن ب هه را نمیداد و
ات آروم هه را رو بغل کرد و خودش هم دست کمی از هه را نداشت و إمی هم ک دیگه اصلا .....
هه را : ت تو توی این مدت ناراحتی قلبی گرفتی میدونی چ فشاری روت بوده و إمی تو!
باید مراقب بودی لعنتی ببخشید که کنارتون نبودم
ات : هی هه را الان وضعیت دوتا مون هم درسته عزیزم. ببین همه چیز خوبه گریه نکن لطفا !
آروم شده بودن و سکوتی بینشون بود
ات و إمی با هم صحبت کرده بودن هیچ کدوم تقصیر کار این قضایا نبودن و هر دوشون تو این بازی ک ب دست بزرگ تر ها بود بازیگر
بودن و تقصیری نداشتن !
با هم مثل قدیم بودن و اما نه اونقدر صمیمی
إمی : یونگی تصمیم گرفته که بره استرالیا اونجا ی شرکت خیلی خوب برای دعوت نامه فرستاده برای مدیریت شرکت و این ی فرصت فوق العاده س و یونگی قبول کرده و میخواد بره و گفته ک میخواد همه چیز رو ب پدرش و پدرم بگه ! ب زودی میخواد همه چی درست بشه
ات : وا واقعا ؟
إمی: درسته
وای نه ! ساعت چندههههه؟
هه را : ساعت چهار و نیم صبحه !!!!؟
ات : قطعا تهیونگ تا الان جا نمونده ک نگشته باشه
همگی با هم : بدبخت شدیم !!!!
شرط پارت بعد:۱۲۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
گایز میدونم دیر میزارم ببخشید واقعا این روز ها تمرکز ندارم ( نیاز ب ی کمی انرژی دارم از طرف شما 🤏😶)از همه تون معذرت میخوام و از صمیم قلب از همتون ممنونم برای حمایت هاتون 💜💜💜
۷۰.۵k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.