پارت سیزدهم
#پارت_سیزدهم
هرشب کابوس...الان نزدیک دو هفته بود که تو بیمارستان بستری بودم و هر شب کابوس اون دخترو می دیدم...دختری که جیغ می زد و کمک می خواست...دختری که بین سیاهیا گیر افتاده بود...دختری که ترسیده بود...
تو همین فکرا بودم که پرستاری مثل همیشه سینی غذا رو برام آورد و من مثل همیشه حرفی نمی زدم.کم کم شک کرده بودن که نمی تونم حرف بزنم!
پرستار بعد ازینه کارش تموم شد خواست بره که چن تا دختر و پسر اومدن تو و یک آقای سن هم باهاشون بود.مسن که نه میشه گف بزرگسال!
_عصب های پای بیمار دچار مشکل شده و چندین نقطه از بدنش بخیه خورده.ضربه ی سنگینی به سرش وارد شده که موجب برخی اختلالات ذهنی شده و ممکنه خیلی چیز هارو به یاد نداشته باشه و...
شاخکام فعال شد.ینی من دچار فراموشی شدم؟من...واقعا کی هستم؟
بعد از کمی توضیحات دیگه از اتاق خارج شدند و بعد از چند دقیقه پسری با شاخه گل قرمز و پشت سرش پرستاری وارد اتاق شدند.
_لطفا زیاد به بیمار فشار نیارین و به حرف نیاریدش.
چیزی به سرُمم اضافه کرد و ادامه داد
_ده دقه بیشتر هم توی اتاق نمونید...ایشون باید استراحت کنن
و رفت و من تمام مدت به پسر زل زده بودم.
_سلام
اینو گفت و شاخه گلو به سمتم گرفت.گل عجیب بود.رز بود با گلبرگ های قرمز ولی...رگه های نقره ای رنگ به طرز فوق العاده ای تو برگ هاش و گل برگ هاش نقش زده بودند.فکر کردم شاید خود گلفروشه اینکارو کرده.
_تا حالا گل ندیدی؟
مثل آدم های گنگ گل رو از دستش گرفتم و پایین و بالاشو دقیق بر انداز کردم و بوییدمش.بوی فوق العاده ای داشت.تا حالا مثل این گل ندیده بودم.اگر هم دیده بودم یادم نمیومد!
_نمی خوای حرف بزنی؟
بهش خیره شدم که دوتا دستشو رو زانو هاش گذاشت و چشماشو ریز کرد.جوری بهم نگاه می کرد انگار من یه ادم فضایی امو تا حالا مثل من ندیده.
_تو...
سرشو کج کرد و ادامه داد
_تو آدمی؟
هرشب کابوس...الان نزدیک دو هفته بود که تو بیمارستان بستری بودم و هر شب کابوس اون دخترو می دیدم...دختری که جیغ می زد و کمک می خواست...دختری که بین سیاهیا گیر افتاده بود...دختری که ترسیده بود...
تو همین فکرا بودم که پرستاری مثل همیشه سینی غذا رو برام آورد و من مثل همیشه حرفی نمی زدم.کم کم شک کرده بودن که نمی تونم حرف بزنم!
پرستار بعد ازینه کارش تموم شد خواست بره که چن تا دختر و پسر اومدن تو و یک آقای سن هم باهاشون بود.مسن که نه میشه گف بزرگسال!
_عصب های پای بیمار دچار مشکل شده و چندین نقطه از بدنش بخیه خورده.ضربه ی سنگینی به سرش وارد شده که موجب برخی اختلالات ذهنی شده و ممکنه خیلی چیز هارو به یاد نداشته باشه و...
شاخکام فعال شد.ینی من دچار فراموشی شدم؟من...واقعا کی هستم؟
بعد از کمی توضیحات دیگه از اتاق خارج شدند و بعد از چند دقیقه پسری با شاخه گل قرمز و پشت سرش پرستاری وارد اتاق شدند.
_لطفا زیاد به بیمار فشار نیارین و به حرف نیاریدش.
چیزی به سرُمم اضافه کرد و ادامه داد
_ده دقه بیشتر هم توی اتاق نمونید...ایشون باید استراحت کنن
و رفت و من تمام مدت به پسر زل زده بودم.
_سلام
اینو گفت و شاخه گلو به سمتم گرفت.گل عجیب بود.رز بود با گلبرگ های قرمز ولی...رگه های نقره ای رنگ به طرز فوق العاده ای تو برگ هاش و گل برگ هاش نقش زده بودند.فکر کردم شاید خود گلفروشه اینکارو کرده.
_تا حالا گل ندیدی؟
مثل آدم های گنگ گل رو از دستش گرفتم و پایین و بالاشو دقیق بر انداز کردم و بوییدمش.بوی فوق العاده ای داشت.تا حالا مثل این گل ندیده بودم.اگر هم دیده بودم یادم نمیومد!
_نمی خوای حرف بزنی؟
بهش خیره شدم که دوتا دستشو رو زانو هاش گذاشت و چشماشو ریز کرد.جوری بهم نگاه می کرد انگار من یه ادم فضایی امو تا حالا مثل من ندیده.
_تو...
سرشو کج کرد و ادامه داد
_تو آدمی؟
۲.۰k
۰۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.