پارت هشتاد و هفت...
#پارت هشتاد و هفت...
#جانان...
من: وا چه کاریه مگه خودتون نگفتید خورشت بادمجون حوس کردید...بعدم ماکارونی کمه به اندازه خودم درست کردم...
کارن: من گفتم دلم میخواد ولی اون قدر از جونم شیر نشدم ...یالا یا بخور از غذا یا من بجات ماکارونی میخورم...
من: بابا بخدا من حساسیت دارم بخورم حالم بد میشه...
کارن: نترس با دوتا قاشوق نمیمیری...بخور این انکارت بیشتر مشکوکم میکنه...
من: اه خوب اصلا نخور چی میشه من لب نمیزنم...
کارن: من گرسنمه جانان یا ماکارونی رو بده یا از این خورشت تست کن زودباش....اصلا من واسه چی با تو بحث میکنم مگه من ارباب تو نیستم دستور میدم 4تا قاشق بخوری زود جانان...
من: بابا من حساسیت دارم به بادمجون...
کارن: زود باش تا بیشتر نکردم...
با حرص ازش روگرفتم و توی بشقاب واسه خودم غذا کشیدم و عمدا به جا چهار تا شیش تا خوردم ...این قدر حرص داشتم که اصلا یادم رفت حساسیت دارم وقتی فهمیدم که سرم شروع کرد گیج رفتن و بدن خارش میداد عادتم بود هر وقت میخوردم خارشت میداد بدنم و لبم ورم میکرد و میسوخت و سرگیجه و تنگی نفس میگرفتم...
کارن: افرین دختر ...
وبعد واسه خودش یه بشقاب کشید و مشغول شد ولی من لحظه به لحظه حالم بد تر میشد نفسم داشت بند میومدانگارکارن صدای خس خس کردنم رو شنید که سرش رو گرفت بالا که با دیدن من گفت: چی شدی دختر ...هی جانان خوبی...
سرم گیج رفت و بی حال شدم کل بدنم خارش میداد کارن با دیدن حالم از روی صندلی سریع بلند شد و اومد طرفم هی ازم سوال میکرد و الی اصلا توان جواب دادنش رو نداشتم همین طوری سرم گیج رفت و چشمام تار شد ...
#کارن...
هر چی از جانان سوال میکردم چیزی نمیگفت که یهو بی هوش شد قبل از این که از روی صندلی بیوفته تو بغل گرفتمش و بلندش کردم سریع روی مبل خوابوندمش و رفتم از توی اتاقم کلید ماشین رو اوردم و سریع جانان رو بغل کرد و توی ماشین گذاشتم و خودم سوا شدم و به سمت بیمارستان رفتم .....خاک تو سرت کارن بدبخت گفت حساسیت داره و تو باور نکرد نگاهی بهش کردم تنفسش سخت بود و لباش ورم کرده بودن و کل صورتش سرخ بود ....
با سرعت میروندم فقط خدا رحم کرد که تصادف نکردم ...
رسیدم بیمارستان سریع جانان رو بغل کردم و بردم توی اورژانس دکتر سریع رفتن بالا سرش و پرستارم چند تا سوال از من پرسید که جوابش رو دادم ....
نیم ساعتی بود که دکتر بالا سرش بود از استرس داشتم قدم رو میرفتم توی سالن اورژانس که دکترش اومد بیرون به سمتش رفتم و پرسیدم حالش چطوره که گفت : مگه شما نمی دونید که حساسیت دارن واسه چی میزارین بخوره....امپول ضد حساسیت زدیم واسشون و سرم باید بخاطر تنفسشون تا چند ساعتی بستری باشن بعد میتونید ببریدشون....
تشکری کرد و بعد از رفتن دکتر رفتم سمت تخت جانان خوابیده بود و ....
نظر لطفا😘
#جانان...
من: وا چه کاریه مگه خودتون نگفتید خورشت بادمجون حوس کردید...بعدم ماکارونی کمه به اندازه خودم درست کردم...
کارن: من گفتم دلم میخواد ولی اون قدر از جونم شیر نشدم ...یالا یا بخور از غذا یا من بجات ماکارونی میخورم...
من: بابا بخدا من حساسیت دارم بخورم حالم بد میشه...
کارن: نترس با دوتا قاشوق نمیمیری...بخور این انکارت بیشتر مشکوکم میکنه...
من: اه خوب اصلا نخور چی میشه من لب نمیزنم...
کارن: من گرسنمه جانان یا ماکارونی رو بده یا از این خورشت تست کن زودباش....اصلا من واسه چی با تو بحث میکنم مگه من ارباب تو نیستم دستور میدم 4تا قاشق بخوری زود جانان...
من: بابا من حساسیت دارم به بادمجون...
کارن: زود باش تا بیشتر نکردم...
با حرص ازش روگرفتم و توی بشقاب واسه خودم غذا کشیدم و عمدا به جا چهار تا شیش تا خوردم ...این قدر حرص داشتم که اصلا یادم رفت حساسیت دارم وقتی فهمیدم که سرم شروع کرد گیج رفتن و بدن خارش میداد عادتم بود هر وقت میخوردم خارشت میداد بدنم و لبم ورم میکرد و میسوخت و سرگیجه و تنگی نفس میگرفتم...
کارن: افرین دختر ...
وبعد واسه خودش یه بشقاب کشید و مشغول شد ولی من لحظه به لحظه حالم بد تر میشد نفسم داشت بند میومدانگارکارن صدای خس خس کردنم رو شنید که سرش رو گرفت بالا که با دیدن من گفت: چی شدی دختر ...هی جانان خوبی...
سرم گیج رفت و بی حال شدم کل بدنم خارش میداد کارن با دیدن حالم از روی صندلی سریع بلند شد و اومد طرفم هی ازم سوال میکرد و الی اصلا توان جواب دادنش رو نداشتم همین طوری سرم گیج رفت و چشمام تار شد ...
#کارن...
هر چی از جانان سوال میکردم چیزی نمیگفت که یهو بی هوش شد قبل از این که از روی صندلی بیوفته تو بغل گرفتمش و بلندش کردم سریع روی مبل خوابوندمش و رفتم از توی اتاقم کلید ماشین رو اوردم و سریع جانان رو بغل کرد و توی ماشین گذاشتم و خودم سوا شدم و به سمت بیمارستان رفتم .....خاک تو سرت کارن بدبخت گفت حساسیت داره و تو باور نکرد نگاهی بهش کردم تنفسش سخت بود و لباش ورم کرده بودن و کل صورتش سرخ بود ....
با سرعت میروندم فقط خدا رحم کرد که تصادف نکردم ...
رسیدم بیمارستان سریع جانان رو بغل کردم و بردم توی اورژانس دکتر سریع رفتن بالا سرش و پرستارم چند تا سوال از من پرسید که جوابش رو دادم ....
نیم ساعتی بود که دکتر بالا سرش بود از استرس داشتم قدم رو میرفتم توی سالن اورژانس که دکترش اومد بیرون به سمتش رفتم و پرسیدم حالش چطوره که گفت : مگه شما نمی دونید که حساسیت دارن واسه چی میزارین بخوره....امپول ضد حساسیت زدیم واسشون و سرم باید بخاطر تنفسشون تا چند ساعتی بستری باشن بعد میتونید ببریدشون....
تشکری کرد و بعد از رفتن دکتر رفتم سمت تخت جانان خوابیده بود و ....
نظر لطفا😘
۷.۱k
۰۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.