پارت هشتاد و شش...
#پارت هشتاد و شش...
#اخر هفته-روز خاستگاری... #جانان...
اخ دلم میخواد این کارن رو خفه کنم ...اخه ادم این قدر مغرور ...بابا این دیگه شیرینش رو در اورده( خوب همش که نباید شور باشه ) والا خوب چی میشه منم ببرن خو من یه چی میگم ولی دلیل نمیشه که نخوام تو مراسم باشم...اه سوختم بیا نیستش هم راجبش فکر میکنم سمتم ترکش چرتاب میکنه...اخ انگشتم ....ای الهی این غذا از گلوت پایین نره خفه شی خودم حلوات رو دو لپی بخورم....ا جانان اگه بمیره مراسم کنسل میشه....ولش بزارم اینم چند صباحی دیگر نیز زندگی کنه(چه کتابی شد نه...) خلاصه بعد از این که چند تا از جای دستم رو سوخت با روغن بالاخره بادمجون ها رو سرخ کردم اقا دستور دادن خورشت بادمجون درست کنم واسشون...
بعد از تموم شدن کارم واسه خودم چون به بادمجون حساسیت دارم ماکارونی درست کردم...
کارم که تموم شد رفتم حموم و دوش گرفتم بعد از این که مو هام رو با حوله نمش رو گرفتم گذاشتم خودش خشک شه...
واسه خودم زدم زدم شبکهpmcو اهنگ داشت میزاشت خیلی باحال بود کیف رقصم گرفت پاشدم واسه خودم یه خورده قر دادم تا از این حال افسردگی در بیام اصلا به درک منو نمیزاره برم واسه خودم خوش میگذرونم تا بیان کلی هوهوهو..چی فکر کردی کارن خان....😄 😄 😄 داشتم قر میدادم و نقشه شیطانی میکشیدم که .....
اخ.خدا ببین امروز روز شانس من نیست اون از اشپز خونه که تو فکر کارن بودم سوختم اینم از اینجا که بازم تو فکر کارن بودم زدم انگشت کوچیکه پام رو ناکار کردم...چه جدی هم داره تا راجبش نقشه میکشم یه بلایی سرم میاد....
یه یک ساعتی واسه خودم نگاه نلوزیون کردم بعدش رفتم سر و رخیتم رو درست کردم و تا یه وقت اتفاق دفعه قبل رخ نده...رفتم پایین و میز رو اماده چیدم و فقد موند که بیان غذابکشم امروز این قدر از کامین خندیدم بدبخت نمیدونست از حولی که کرده دقیقا باید چی کار کنه کلی مسخرش کردم و خندیدم واسه خودم...تو همین فکرابودم که کارن در روچ باز کرد اومدداخل به سمتش رفتم و بعد از سلام و خسته نباشید گفت میره لباس عوض کنه تا بیاد منم غذا بکشم سری تکون دادم و غذا رو کشیدم بعد از چد دقیقه اومد پشت میز نشست بهش گفتم مگه منتظر کامین نمیمونه که گفت اون نمیاد و کاری واسش پیش اومده..منم چیزی نگفتم و بشقاب ماکارونی رو جلو خودم گذاشتم اومدم بخورم متوجه نگاه کارن که بین غذای خودش و من بود شدم...
من: بخورید دیگه واسه چی نگاه میکنید...
کارن: تو واسه چی از این غذا نمیخوری...نکنه چیزی توش ریختی......
من: نه بابا چی توش ریختم من فقط به بادمجون حساسیت دارم واسه این بود..
کارن:اون وقت مت از کجا باور کنم؟؟؟
من: وا خوب مگه کرم دارم تو غذاتون چیزی بریزم...
کارن: اون که داری ....ولی بیا اگه راست میگی بخور ببینم...یا منم از ماکارونی تو میخورم...
من: چه ..
#اخر هفته-روز خاستگاری... #جانان...
اخ دلم میخواد این کارن رو خفه کنم ...اخه ادم این قدر مغرور ...بابا این دیگه شیرینش رو در اورده( خوب همش که نباید شور باشه ) والا خوب چی میشه منم ببرن خو من یه چی میگم ولی دلیل نمیشه که نخوام تو مراسم باشم...اه سوختم بیا نیستش هم راجبش فکر میکنم سمتم ترکش چرتاب میکنه...اخ انگشتم ....ای الهی این غذا از گلوت پایین نره خفه شی خودم حلوات رو دو لپی بخورم....ا جانان اگه بمیره مراسم کنسل میشه....ولش بزارم اینم چند صباحی دیگر نیز زندگی کنه(چه کتابی شد نه...) خلاصه بعد از این که چند تا از جای دستم رو سوخت با روغن بالاخره بادمجون ها رو سرخ کردم اقا دستور دادن خورشت بادمجون درست کنم واسشون...
بعد از تموم شدن کارم واسه خودم چون به بادمجون حساسیت دارم ماکارونی درست کردم...
کارم که تموم شد رفتم حموم و دوش گرفتم بعد از این که مو هام رو با حوله نمش رو گرفتم گذاشتم خودش خشک شه...
واسه خودم زدم زدم شبکهpmcو اهنگ داشت میزاشت خیلی باحال بود کیف رقصم گرفت پاشدم واسه خودم یه خورده قر دادم تا از این حال افسردگی در بیام اصلا به درک منو نمیزاره برم واسه خودم خوش میگذرونم تا بیان کلی هوهوهو..چی فکر کردی کارن خان....😄 😄 😄 داشتم قر میدادم و نقشه شیطانی میکشیدم که .....
اخ.خدا ببین امروز روز شانس من نیست اون از اشپز خونه که تو فکر کارن بودم سوختم اینم از اینجا که بازم تو فکر کارن بودم زدم انگشت کوچیکه پام رو ناکار کردم...چه جدی هم داره تا راجبش نقشه میکشم یه بلایی سرم میاد....
یه یک ساعتی واسه خودم نگاه نلوزیون کردم بعدش رفتم سر و رخیتم رو درست کردم و تا یه وقت اتفاق دفعه قبل رخ نده...رفتم پایین و میز رو اماده چیدم و فقد موند که بیان غذابکشم امروز این قدر از کامین خندیدم بدبخت نمیدونست از حولی که کرده دقیقا باید چی کار کنه کلی مسخرش کردم و خندیدم واسه خودم...تو همین فکرابودم که کارن در روچ باز کرد اومدداخل به سمتش رفتم و بعد از سلام و خسته نباشید گفت میره لباس عوض کنه تا بیاد منم غذا بکشم سری تکون دادم و غذا رو کشیدم بعد از چد دقیقه اومد پشت میز نشست بهش گفتم مگه منتظر کامین نمیمونه که گفت اون نمیاد و کاری واسش پیش اومده..منم چیزی نگفتم و بشقاب ماکارونی رو جلو خودم گذاشتم اومدم بخورم متوجه نگاه کارن که بین غذای خودش و من بود شدم...
من: بخورید دیگه واسه چی نگاه میکنید...
کارن: تو واسه چی از این غذا نمیخوری...نکنه چیزی توش ریختی......
من: نه بابا چی توش ریختم من فقط به بادمجون حساسیت دارم واسه این بود..
کارن:اون وقت مت از کجا باور کنم؟؟؟
من: وا خوب مگه کرم دارم تو غذاتون چیزی بریزم...
کارن: اون که داری ....ولی بیا اگه راست میگی بخور ببینم...یا منم از ماکارونی تو میخورم...
من: چه ..
۱۵.۱k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.