"22" چهلم باباش رسید. اس دادم فردا بیا بریم بیرون دلم برا
"22" چهلم باباش رسید. اس دادم فردا بیا بریم بیرون دلم برات تنگ شده؛ پرسید کجا گفتم اندفه تو بیا تهران!
کل مسیرش با مترو بود، ازکرج میرسید به حرم شابدولعظیم...!
ب مامانم گفتم کلاس دارم.
اولین بار بود باهم میرفتیم زیارت...
رفتیم حرم زیارت کردیمو نماز خوندیم.
بعدش دیگه ظهر شده بود رفتیم یه ناهاره توپ خوردیمو کلی خوش گذشت.
بازارچشو گشتیم کلی خرتوپرتو خوراکیو عروسکینا خرید. زوری بردمش تو یکی از مغازه ها تا واسش یه پیرهن بخرم پیرن مشکیشو دربیاره....
اصن واس همین گفته بودم اندفه اون بیاد.
اونروزم تو دفتر خاطره ذهنمون ثبت شد...
درسو دانشگاهو کاراموزی تموم شد.
کنکور هردومون شهرستان قبول شدیم. بابام نمیذاشت شهرستان برم، داودم بخاطر کارش نرفت.
دیگه خونه بودمو بهونه ای واس بیرون رفتن نداشتم. فقط ماهی یبار یا دوماه یبار بهونه ی خونه ی دوستم شوکو بود اونم چون مامانم کامل میشناخت میذاشت برم. تا ناهار اونجا بودم بعد دیگ داود میرسیدو 2 3 ساعت همو میدیدیم تو پارکو اینور اونور تا از هم جداشیم.
روزا سخت میگذشت. دلتنگ هم میشدیمو چاره ای نبود. دیگ واسم عروسک ک میگرفت قبول نمیکردم. بهونه ای واس خونه بردنش نبود. زمان دانشگا میگفتم دوستام خریدن. داودم کادوهاش تبدیل شد ب نقره و روسریو این چیزا ک کوچیکو قایم شدنی باشه. هردفه بم خرجیو پول توجیبی میداد!!
هرجا میخاستم برم باید بهش میگفتم، تنهام حق نداشتم برم!!
خلاصه کنم. یه سال گذشت.
گوشی تاچ تازه درومده بود. واس تولدم یه نوکیا500 خرید. 400 بهش پول داده بود. حقوق یه ماهش بود. واقن توقع نداشتم. باهزارجور خالی بندی بردم خونه. گفتم شوکو واس مامانش خریده نتونسته باش کارکنه من برداشتم؛ چون میزون روز تولدمم نبود باور کردن و شک برنگیز نشد. اما کادوی گرون قیمت نتونستم قبول کنم، پولمو جم کردمو یه پلاک طلا خریدم دادم بش!
شاکی شد این کارا چیه گفتم دستت امانت؛ ایشالا اومدی خاستگاری بیار پسش میگیرم!!
سال تحویل smsی کنار هم بودیم...
بعد عید باز زمزمه ی شوهردادنم ب گوش میرسید.
این بار جدی بود. طرف باز اوکی بود بابامم میگف تا اوضاعه کارم روبراهه و میتونم جهیزیه بدمو خاستگاره آدم حسابی هس شوهرکنین!
نمیدونستم چیکار کنم. اصن نمیتونستم حرفی از داود بزنم...!!
تازه چن وقت دیگه ساله باباش بود!!
روز و شب دنبال راه چاره بودم، دنبال نقشه...!!
خیلی اینجاش شبیه سریالو داستانا شد نه؟!😂
ادامه ی ماجرا در قسمت بعد!!
آیا مژگان حقیقت را میگوید؟!
آیا نمکدون به عشقش میرسد؟!
چه اتفاقی می افتد؟!😂 😂 😛 😛
#عاشقانه_های_مژگان
کل مسیرش با مترو بود، ازکرج میرسید به حرم شابدولعظیم...!
ب مامانم گفتم کلاس دارم.
اولین بار بود باهم میرفتیم زیارت...
رفتیم حرم زیارت کردیمو نماز خوندیم.
بعدش دیگه ظهر شده بود رفتیم یه ناهاره توپ خوردیمو کلی خوش گذشت.
بازارچشو گشتیم کلی خرتوپرتو خوراکیو عروسکینا خرید. زوری بردمش تو یکی از مغازه ها تا واسش یه پیرهن بخرم پیرن مشکیشو دربیاره....
اصن واس همین گفته بودم اندفه اون بیاد.
اونروزم تو دفتر خاطره ذهنمون ثبت شد...
درسو دانشگاهو کاراموزی تموم شد.
کنکور هردومون شهرستان قبول شدیم. بابام نمیذاشت شهرستان برم، داودم بخاطر کارش نرفت.
دیگه خونه بودمو بهونه ای واس بیرون رفتن نداشتم. فقط ماهی یبار یا دوماه یبار بهونه ی خونه ی دوستم شوکو بود اونم چون مامانم کامل میشناخت میذاشت برم. تا ناهار اونجا بودم بعد دیگ داود میرسیدو 2 3 ساعت همو میدیدیم تو پارکو اینور اونور تا از هم جداشیم.
روزا سخت میگذشت. دلتنگ هم میشدیمو چاره ای نبود. دیگ واسم عروسک ک میگرفت قبول نمیکردم. بهونه ای واس خونه بردنش نبود. زمان دانشگا میگفتم دوستام خریدن. داودم کادوهاش تبدیل شد ب نقره و روسریو این چیزا ک کوچیکو قایم شدنی باشه. هردفه بم خرجیو پول توجیبی میداد!!
هرجا میخاستم برم باید بهش میگفتم، تنهام حق نداشتم برم!!
خلاصه کنم. یه سال گذشت.
گوشی تاچ تازه درومده بود. واس تولدم یه نوکیا500 خرید. 400 بهش پول داده بود. حقوق یه ماهش بود. واقن توقع نداشتم. باهزارجور خالی بندی بردم خونه. گفتم شوکو واس مامانش خریده نتونسته باش کارکنه من برداشتم؛ چون میزون روز تولدمم نبود باور کردن و شک برنگیز نشد. اما کادوی گرون قیمت نتونستم قبول کنم، پولمو جم کردمو یه پلاک طلا خریدم دادم بش!
شاکی شد این کارا چیه گفتم دستت امانت؛ ایشالا اومدی خاستگاری بیار پسش میگیرم!!
سال تحویل smsی کنار هم بودیم...
بعد عید باز زمزمه ی شوهردادنم ب گوش میرسید.
این بار جدی بود. طرف باز اوکی بود بابامم میگف تا اوضاعه کارم روبراهه و میتونم جهیزیه بدمو خاستگاره آدم حسابی هس شوهرکنین!
نمیدونستم چیکار کنم. اصن نمیتونستم حرفی از داود بزنم...!!
تازه چن وقت دیگه ساله باباش بود!!
روز و شب دنبال راه چاره بودم، دنبال نقشه...!!
خیلی اینجاش شبیه سریالو داستانا شد نه؟!😂
ادامه ی ماجرا در قسمت بعد!!
آیا مژگان حقیقت را میگوید؟!
آیا نمکدون به عشقش میرسد؟!
چه اتفاقی می افتد؟!😂 😂 😛 😛
#عاشقانه_های_مژگان
۶.۷k
۱۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.